جیمین بی صدا نشسته بود و به موهای خیسش ور میرفت.
با خنده گفتم:اونقدر به موهات ور نرو آجوشی همش میریزه ها.
تک خنده ایی کرد و گفت:چی میخوری حالا؟؟
+فقط یه قهوه داغ الان می چسبه.
_شکلات داغ چی؟؟
شکلات داغ؟؟شکلات داغ خیلی وقته به شکلات داغ زنگ نزده بودم یک لحظه باد سردی از پشتم رد شد.
جیمین روی میز خم تر شد تا توی چشمام که به میز نگاه میکردن نگاه کنه.
آروم گفت:سلنا خوبی؟؟
سرمو تکون دادم و به چشمای جیمین نگاه کردم.
مشکلی نبود برگشتم خونه بهش زنگ میزدم.
آروم گفتم:قهوه میخورم.
جیمین پاشد و گفت:پس من سفارش میدم.
+جیمین..!!
با تعجب برگشت و گفت:بله؟؟
+گوشی داری؟؟من باید یه زنگ بزنم.
_آره
دستشو توی جیبش کرد و گوشی خودشو در آورد و به دستم داد،انگشتشو توی صفحه ی گوشی گذاشت وقتی گوشیش باز شد برگشت و به سمت باجه ی سفارش رفت.
آیکون تلفن رو زدم.
صفحه کلید جلوی چشمام میدرخشید.
بی معطلی به گوشی خودم زنگ زدم.
یک بوق دو بوق سه بوق چهار بوق...
_بله؟؟
+جونگ کوک!
_سلنا؟؟کجایی تو دختر؟؟گوشیت که خونه یه.
+خوبم با یکی از دوستام بیرونم احتمالا با همون بر میگردم خونه.
_کی هست این دوستت قابل اعتماده؟؟
+برای من هست خب هم هست هم نیست ولی خب خواستم فقط خبر بدم که من جام امنه.
_باشه ولی زود برگرد.
+باشه.
_یکنفر دیگه هم بهت زنگ زد گفت بهت بگم تهیونگ زنگ زده بود.
اسم تهیونگ توی سرم پیچید.
+باشه مرسی خبر دادی.
_خواهش زودم برگرد.
+باشه خدافظ
_خدافظ.
گوشی رو قطع کردم و روی میز گذاشتم.
جیمین با دو قهوه ی داغ برگشت.
و یکیش رو سمت من گذاشت و نشست روبه روی من.
اسمی روی لیوانم توجهم رو جلب کرد.شاهزاده خانم.
خنده ایی کردم و گفتم:اسمم رو بهت گفتم.
لیوانشو چرخوند با دیدن اسم آجوشی روی لیوان از خنده روده بر شدم.
جیمین هم خندید و گفت:دیگه تقصیر توئه دیگه اصلا بلد نیستی اسم مستعار خوب بزاری.
با خنده گفتم:خیلی خوبم بلدم تو اینقدر پیری که زشته روت لقب بزارم همون آجوشی خوبه.
پوفی کرد و لب هاش رو به قهوه ب داغش نزدیک کرد.
چشمام رو از لبهاش جدا کردم و به قهوه ی خودم نگاه کردم.
دستم رو روی گوشیش گذاشتم و به سمتش هل دادم و گفتم:مرسی که گذاشتی زنگی بزنم.
_شمارتو توش میزدی.
+چی؟؟برای چی شمارمو؟؟
_دارم خیلی محترمانه ازت شمارتو درخواست میکنم.
+نه مرسی اگه گم شدم دیگه گوگل مپ میزنم.
_من نمیگم گم بشی میگم میخوام شمارتو داشته باشم.
+من نمیخوام شمارم رو داشته باشی.
بالاخره سرش رو بالا گرفت و به چشمام نگاه کرد.
دست به سینه به پشت صندلی تکیه داد و گفت:پس من شمارمو میدم که هر موقع گم شدی بهم زنگ بزنی.
+نمیخواد.
_چرا میخواد.
+با گوشیت به گوشیه خودم زنگ زدم هم اتاقیم برداشت.
اخم ریز و جدی کرد که زود از صورتش رفت.
دوباره روی میز خم شد و گفت:قدیما شماره دادن فرق داشت.
نیشخندی زدم و روی میز خم شدم و آروم گفتم:ببخشید آجوشی جدیدا اینجوری شماره میگیرن.
لبخندی زد و آروم گفت:بخور که داره دیر میشه برت میگردونم خونتون.
دوباره صاف نشستم و قهوه ام رو برداشتم و توی دودستم گرفتم و یه جرعه بزرگ ازش خوردم.
+من خوابگاه دانشگاه بین المللی زندگی میکنم.
_دانشگاه بین المللی؟؟میدونم کجاست و خوابگاهشو هم میدونم.
قورت دیگه ایی خوردم و با خنده گفتم:چیشده دوست دخترت اونجاست؟؟
با خنده گفت:نه من...من دوست دختر ندارم.
+واقعا؟؟بهت نمیخوره
_بهم نمیخوره؟؟
+بهت میخوره از این پسرایی که توی کلاب ها میشینن دستاشون باز و پنج تا دختر اینور و پنج تا دختر اونورش میشینن...
_و؟؟
+و خب خودت بهتر میدونی.
_بر عکس اصلا اینجوری نیستم فقط یه پسر معمولی اینجوری بهش نگاه کن.
+خب از وقتی اومدم پاریس معنی و مفهوم پسر معمولی برام عوض شده.
_اشکال نداره ولی بدون من از اوناش نیستم فقط گذشتم یکم با بقیه فرق داره.
+باشه هرچی تو بگی.
***
جیمین من رو تا اول محله نزدیک ساختمون اصلی رسوند و گفت:من نمیتونم وارد محوطه ی خوابگاه بشم تو برو از اینجا.
به سمتش برگشتم.نفس عمیقی کشید و گفت:چیه دلت نمیاد بری؟؟
به چشماش نگاه کردم و گفتم:راستش میخواستم یه چیزی ازت بپرسم
_بپرس
+راستش یکشنبه بچه های بالا ترم ها برای ما ترمک ها جشن گرفتن و خب من کسی رو ندارم باهاش برم اگر تو میای بیا بریم.
پوفی کرد و دستش رو توی موهای نم دارش برد و گفت:راستش خیلی دوست داشتم باهات بیام مخصوصا با تو ولی خب یکشنبه یکم برنامم شلوغه و نمیتونم بیام.
+اشکال نداره فقط میخواستم بپرسم.
_ولی....
+خداحافظ پارک جیمین امیدوارم بازم ببینمت.
و مهلت حرف زدن بهش ندادم و تا خوابگاه دویدم.
روی بالکن رفتم و به سمتش برگشتم.
هنوز اونجا ایستاده بود.دستم رو بلند کردم و براش دست تکون دادم.
دستش رو بلند کرد و برام دست تکون داد.
از زیر فرش جلوی در کلیدی برداشتم و در رو باز کردم و کلید رو زیر فرش برگردوندم.
YOU ARE READING
Black Swan
Paranormalاسم:قوی سیاه ژانر:عاشقانه،خونآشام،گرگینه،ماجراجویی کی فکرشو میکرد دختری تنها در پاریس چنین اتفاقاتی براش بیفته.عاشق بشه،قلبش بشکنه،خانوادش بهش خیانت کنند و واقعیت هایی از خودش و خانوادش بفهمه که مسیر زندگیشو عوض کنه. وقتی درست در لحظه ی تصمیم گیری م...