به محض اینکه درو باز کردم چیزی به سمتم پرتاب شد.
چوب نبود سمت قلبم نبود ولی وقتی به خودم اومدم چاقوی آشپز خونه بزرگی توی شکمم فرو رفته بود.
***
+جیمین!!
به سمتش دویدم و با سرش نشسته بودم.
روی زمین افتاده بود و چشماش بسته بود.
به بیرون نگاه کردم.
فردی سیاه پوش به حالت معمولی شروع به دویدن کرد.
مامانم به ما رسید.
×سلنا چیش.....
بلند شدم و دنبال اون مرد سیاه پوش دویدم.
اون میدویید و منم دنبالش میدوییدم.
سرعت خون آشامی نداشت. میتونستم بگیرمش.
سر چهارراه رسیدیم وسط خیابون دوید و یک ماشین نزدیکش ترمز زد.
از روی ماشین پریدم و دنبالش کردم.
راستش کم کم داشتم عاشق این قدرتای گرگینه ایی میشدم.
توی یه کوچه ی فرعی دوید.
دنبالش دویدم.
پاش به تیکه ایی از زمین گیر کرد و روی زمین افتاد.
تیکا چوبی از صندلی کهنه ای اونجا کندم و به سمتش رفتم.
خواست فرار کنه که پام رو روی سوییشرت گذاشت و نگهش داشتم.
با دو دستش روی صورتشو پوشونده بود.
بلند گفتم:بگو کی هستی وگرنه...
_باشه باشه بهت میگم تو فقط نزن.
صدای آشنایی که باعث شد حتی بیشتر از قبل تعجب کنم.
کلاهشو برداشت.
باورم نمیشد.
کارلی بود.
دوست بچگی....تنها دختری که از بچگی میشناختم...
کارلی با لحن اعتراضی گفت:میدونستم اونا اینجان خون آشاما میدونستم قوی سیاه اینجاست...
قوی سیاه؟؟جیمین؟؟
+کارلی حرف بزن.
کارلی با پاهاش هلم داد و بلند شد و فرار کرد.
تا به سر کوچه نرسیده بود.
کسی جلوش رو گرفت که باعث شد به سمت من برگرده.
کمی که نزدیکتر شد تونستم صورتشو تشخیص بدم.
خیالم راحت شد.
کارلی بین من و اون به دیوار چسبید و داد زد جلو بیایین بقیه رو خبر میکنم.
بهش نزدیکتر شدم و گفتم:تو باید تعریف کنی اون چیزایی که میدونی.
_چرا از بابات نمیپرسی؟؟
کارلی به سمت جیمین برگشت و گفت:خودم خونتو میریزم قوی سیاه.
جیمین با حالت ترسناکی گفت:عه؟؟پس چرا از الان دست به کار نمیشی؟؟
کارلی چاقوی دیگه ای کشید و به سمت قلب جیمین برد.
جیمین با دستش تیغه ی چاقو رو نگه داشت.
کارلی تمامیه زورشو روی چاقو گذاشت ولی چاقو تکونی نخورد.
جیمین با جدیت گفت:تو بودی؟؟یا از اعضای گروهت دیشب به سلنا حمله کردن؟؟
کارلی با حرص گفت:من هیچ وقت به سلنا صدمه نمیزنم من تورو میکشم.
جیمین چاقو رو از دست کارلی کشید.
چاقو رو توی دستش چرخوند و به سمت گلوی کارلی گرفت و گفت:میدونی که باید راستشو بگی تو میدونی اون کی بود؟؟
با قدم های سریع بهشون نزدیک شدم.
دستم رو روی دست جیمین گذاشتم و گفتم:ولش کن جیمین ارزششو نداره...
کارلی با خنده گفت:قوی سیاه از دختر بچه اطاعت میکنه؟؟داره توی این دنیا چه اتفاقاتی میفته.
جیمین چاقو روی روی گلوی کارلی فشار داد.
خون کارلی از لبه ی تیز چاقو شروع شد.
از بی نی کارلی هم خون اومد.
جلوی جیمین ایستادم و توی چشماش زل زدم.
جیمین نگاهی به چشمام انداخت و کارلی رو ول کرد.
چند قدم از کارلی دور شد.
ناگهان چاقوی کارلی رو سمتش پرت کرد.
چاقو محکم و تا نصف تیغش توی دیوار کنار صورت کارلی فرو رفت.
جیمین انگشت اشارشو رو به کارلی گرفت و گفت:اینبار تونستی در بری بار دیگه ببینمت خودم میکشمت.
برگشت و از کوچه بیرون رفت.
بدون نگاه کردن به کارلی از کوچه بیرون دویدم.
به محض اینکه از کوچه بیرون اومدم کسی دستمو کشید و به عقب کشیده شدم و ماشینی با سرعت از جلوم رد شد.
جیمین آروم گفت:الان باز اتفاقی برات می افتاد.
+ممنونم.
جیمین هیچ حرفی نزد.
عادتش شده بود.وقتی از چیزی عصبانی بود یا حرص میخورد ساکت میشد چهرش بیشتر اوقات جدی میشد و دیگه حتی به منم نگاه نمیکرد.
از اون کوچی ی فرعی وارد کوچه ی فرعیه دیگه ایی شده بودیم که پره ساختمون و خونه های مختلف بود.
جیمین هنوز دستم رو توی دستش نگه داشته بود.
اطراف رو نگاهی کردم کسی نبود.
×نمیخوای بپرسی قوی سیاه کیه یا اصلا یعنی چی؟؟
از لحن تندش جاخوردم.
جیمین عصبانی بود خیلی خیلی عصبانی.
اونقدری که اگر من اونجا نبودم قطعا جنازه ی کارلی رو میفرستاد دم خونه مامان و باباش.
سعی کرد جو بد بینمون رو بخوابونم.به چشماش نگاه کردم و گفتم:تو خوبی؟؟آخه یه چاقو...
×آره خوبم.
لحنش پیش از حد سرد و جدی شده بود.
دستم رو از دستش کشیدم و گفتم:اگه میخوای بری بکشیش برای چی نمیری؟؟فکر کن اون دیشب به من حمله کرده بود و راحت برو بکشش.
×حتما این کارو میکنم مطمئن باش.
+جیمین....
×اینقدر اونجوری صدام نکن دیگه خوشم نمیاد.
این جیمین فرق داشت.این جیمین من نبود.
یک لحظه یادم اومد که مادرم رو خونه تنها گذاشتیم.
+من بر میگردم پیش مامانم تنهاست.
جیمین هیچی نگفت.
دوباره وارد کوچه ی فرعی شدم.
صدای قدم های جیمین رو پشت سرم میشنیدم.
چه اتفاقی افتاد که همون لحظه اونقدر عصبانی بود؟؟
قضیه کارلی بود؟؟دیشب بود؟؟چاقو خوردنش بود؟؟قوی سیاه؟؟
تا اونجایی که توی کتابا خونده بودم پدیده ی قوی سیاه نماده موجودی عجیب و غیر قابل پیش بینی بود که توجه تمامیه مردم رو به خودش جلب میکرد.
از کوچه بیرون اومدم.
جیمین کنارم ایستاد.
بدون هیچ حرفی سمت خونه راه افتادیم.
***
موهام رو خشک میکردم.
صدای زنگ از پائین اومد و بعدش باز شدن در و صدای جونگ کوک و تهیونگ.
ساعت ۴ بود ما یواش یواش آماده ی رفتن میشدیم.
تیشرت مشکی با شلوار لی آبی تیره پوشیدم و از پله ها پائین رفتم.
مامان پشت اپن با بابا ایستاده بودن.
جونگ کوک و تهیونگ به سمت اونا چیزی رو تعریف میکردن و جیمین روی مبل ره به تلوزیون روشن نشسته بود.
زنگ خورد و مامان و بابای تهیونگ هم اومدن.
جونگ کوک تا من رو دید گفت:به به خانم دورگه ی جمعمونم تشریف آوردن.
لبخندی به جونگ کوک زدم و به جیمین که پشتش به من بود نزدیک شدم.
نگاه همرو روی خودم اخساس کردم ولی تصمیم گرفتم ایندفعه من از جیمین مواظبت میکنم و من قویه میشم.
دستام رو دور گردن جیمین حلقه کردم و آروم گفتم:توحاظری بریم؟؟
صدای پچ پچی پشت سرم بلند شد.
جیمین یه دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:آره بریم.
بعد برگشت و بهم نگاه کرد و گفت:مطمئنی سلنایی؟؟
خندیدم و گفتم:آره مطمئن باشه سلنام.
دور و برش رو نگاه کردم و گفتم:چمدونت کو؟؟
جیمین خندید و گفت:چمدون؟؟برای سه چهار روز؟؟
بعد به کوله ای روی مبل نگاه کرد و گفت:اون کله وسایل منه.
بابام از پشت سر گفت راستش ما تصمیم گرفتیم جیمین رو یکی دورورز بیشتر پیش خودمون نگه داریم.
جیمین از پشت مبل پاشد و به سمت بقیه برگشت.
با حرص رو به بابام گفتم:نخیر بنده جیمینو با خودم میبرم شما جونگ کوک رو میخوایین نگه دارین نگه دارین.
جونگ کوک با اعتراض بلند گفت:میبینی تروخدا؟؟نه که بیاد به بازار کهنه میشه دل آزار.
جیمین با خنده گفت:الان تو کهنه ایی؟؟
جونگ کوک گفت:آره دیگه.
مامانم گفت:راستش اولی که سلنا با جونگ کوک اومد فکر میکردم شما دوتا قرار میزارین.
+مامان!!
جیمین دستش روی شونه ی من انداخت و گفت:مگه خوابشو ببینه.
تهیونگ با خنده گفت:اینا جفتشون خیلی دوست دارن بدونن گاز گرگینه چقدر درد داره.
هممون خندیدیم.
گوشیم زنگ خورد.
وقت رفتن بود.
به اتاقم دویدم و چمدونم رو برداشتم دوباره پائین رفتم.
روی چمدونم زدم و گفتم:همگی آماده این؟؟
جونگ کوک گفت:آره و حالا بریم.
جیمین کولشو انداخت و کنار من ایستاد.
نزدیک در شدیم همه با ما اومده بودن.
_آقای پارک؟؟
+بله؟؟
همه با جیمین به سمت بابام برگشتیم.
بابام به جیمین نگاه کرد و گفت:من بر خلاف پدرت به تو اعتماد میکنم.
سکوتی بینمون حاکم شد و پدرم آهسته گفت:مواظب دخترم باش.
جیمین لبخندی زد و گفت:نمیگفتین هم اینکارو انجام میدادم.
بعدش به سمت من برگشت و گفت:دیگه بحث وظیفه و اینا نیست فکر کنم دلم گیره.
این اولین باری بود که جیمین همچین حرفی میزد اونم نه فقط جلوی خودم جلوی تمامیه خانوادم.
بابام با خنده گفت:ولی بازم حواسم بهت هست کاری نکن با گاز گرگینه آشنا بشی.
جیمین با خنده گفت:نه مرسی قول میدم به گاز گرگینه نرسم.
***
جونگ کوک جلو نشسته بود و تهیونگ رانندگی میکرد..
جیمین ساکت به بیرون نگاه میکرد.
آروم بهش نزدیک شدم و سرم رو روی شونش گذاشتم.
دستشو گرفتم و گفتم:از دیروزه قوی سیاهه من دلش ابری شده.
آروم با شستم روی دستشو نوازش کردم و گفتم:چیکار کنم؟؟
به دستش نگاه کردم و با خنده گفتم:اگه پرستار بودم الان غش میکردم رگاشو نیگا...
لبخند ریزی روی صورتش احساس کردم.
صدای آهنگ توی ماشین بلندتر شد.
لبخندی زدم و بلندتر گفتم:اون جلویی ها حال میکنن؟؟
جونگ کوک با خنده گفت:نه مثله اینکه عقب بیشتر خوش میگذره.
تهیونگ آینه ی وسط رو جابه جا کرد و گفت:شما راحت باشین من هیچی نمیبینم.
بعد جفتشون زدن زیر خنده.
با خنده گفتم:بسوزین شما یکی مثله جیمین ندارین.
تهیونگ گفت:اشکال نداره ما دیگه رفیقیم همو داریم نه؟؟
جونگ کوک هم پشت سر حرفش گفت:آره ما همو داریم.
تهیونگ دستش رو جلوی جونگ کوک گرفت.
جونگ کوک هم دستش رو توی دست تهیونگ قفل کرد و با هم خندیدن.
با خنده گفتم:عه....جیمین نیگا این دوتا کاپل بی الن.(زوج گی)
جونگ کوک و تهیونگ دستشونو از هم کشیدن و گفتن:نه نه نه...
خندم گرفت.
جونگ کوک گفت:نه من پسر خوبیم.
تهیونگ گفت:من دخترا رو دوست دارم.
_جونگ کوک وایستا تا به دوست دخترت بگم.
تهیونگ با تعجب گفت:تو دوست دختر داری؟؟
جونگ کوک گفت:نه...نه...دروغ...
_چرا داره اینقدرم خوشگل بود بلوند و چشم آبی.
تهیونگ گفت:این خجالت نمیکشه دوست دختر داره همش با من بیرون میره تو خجالت نمیکشی؟؟
جونگ کوک گفت:بابا ندارم سلنا دروغ میگه.
_سلنا دروغ گو نیست.
جیمین هنوز ساکت بود.
بحث اون دوتا بالا گرفت.دیگه صدای مارو نمیشنیدن.
آروم به جیمین گفتم:چی اذیتت میکنه؟؟میشه به من بگی.
جیمین برگشت و بهم نگاه کرد.
آروم گفتم:اگر من اذیتت میکنم که.....
جیمین آروم پیشونیم رو بوسید و گفت:هیچ وقت این حرفو نزن.
+پس چی اذیتت میکنه.
×راستش برگشتن به پاریس شاید دیگه نتونم اونجوری که میخوام پیشت باشم و ببینمت باید ازت فاصله بگیرم.
+برای چی؟؟
×چون تو یه گرگینه ایی و من یه خونآشامم.پاریس شهر خونآشام هاست همه اونجا منو و پدرمو میشناسن.
+و؟؟
×گرگینه و خونآشاما یه دشمنیه قدیمی دارن که حالا حالا ها درست نمیشه.پدرت راست میگفت با پدر من مشکلاتی داشته.
سرم رو پائین انداختم نمیدونستم چی بگم.
آروم بهش گفتم:از الان برای اون موقع اخم کردی؟؟خب اینجوری الانو هم خراب میکنی.
جیمین نگاهم کرد و خندید و گفت:اگه تورو نداشتم چیکار میکردم؟؟
+اینقدر میگشتی و تلاش میکردی تا منو داشته باشی.
خودم رو سمتش کشیدم و لباشو نرم بوسیدم.
دستش رو روی بازوم گذاشت و ستم خودش کشید و آروم منو بوسید.
دوست داشتم.اون لحظه هارو این اتفاقات رو.دوست داشتم.
زودتر از اونچه که به خودم بیام فهمیدم که چقدر دوستش دارم و نمیتونم دوریشو تحمل کنم.
وابستش نشده بودم.معتادش شده بودم.وقتی که نبود بدن و قلب و روحم درد میکرد.
من اونو میخواستم تمام اونو میخواستم.
دستم رو به خط فکش کشیدم و آروم گفتم:فکر میکنی به این راحتی میتونی از دستم در بری آقای پارک؟؟
لبخندی زد و گفت:پس من اسیر تو ام؟؟
_آره هستی.
+پس منم چاره ایی نداره جز انتخاب همین زندان بان جذاب.
دستش رو پشت رونم گذاشت و نوازش وار دستشو تکون داد.
احساس مور موری تمام بدنم رو گرفت.
توی دلم پروانه میچرخید.
این کی بود که با یک لمس معمولیش چنین کاری باهام میکرد؟؟
اون قطعا یه قوی سیاه بود.
ماشین ایستاد.
آروم با بوسه ی آخریم ازش جدا شدم و سمت در رفتم.
پیاده شدم.
جونگ کوک هم پیاده شد.
جیمین کمی طول کشید بعد پیاده شد.حس کردم حرف هایی بین اونو تهیونگ رد و بدل شد.
باید بعدا میپرسیدم که جیمین و تهیونگ از کجا اینقدر همدیگه رو میشناختن.
البته من نمیدونستم که پدر من با پدر جیمین هم نزدیک بودن.
چمدونم رو از صندوق بیرون آوردم.
جیمین چمدونم رم رو گرفت و تا وقتی به مسئولین تحویل نداده بود بهم پس نداد.
جلوی در فرودگاه به سمت تهیونگ دست تکون دادیم.
تهیونگ هم دست تکون داد و رفت.
از همین الان دلم براش تنگ شده بود.
***
YOU ARE READING
Black Swan
Paranormalاسم:قوی سیاه ژانر:عاشقانه،خونآشام،گرگینه،ماجراجویی کی فکرشو میکرد دختری تنها در پاریس چنین اتفاقاتی براش بیفته.عاشق بشه،قلبش بشکنه،خانوادش بهش خیانت کنند و واقعیت هایی از خودش و خانوادش بفهمه که مسیر زندگیشو عوض کنه. وقتی درست در لحظه ی تصمیم گیری م...