Part 35:2 years later

10 3 0
                                    

(۳ سال بعد/سلنای ۲۷ ساله)
از باشگاه برمیگشتم.
گوشیم رو در آوردم و همزمان با در آوردن گوشیم هوسوک هیونگ بهم زنگ زد.
اسم گرگ بزرگ روی صفحه ی گوشیم میدرخشید‌.
_الو؟؟
+الو سلنا کجایی؟؟
_تازه از باشگاه بیرون اومدم.
+خبر داری بقیه کجان؟؟
_مگه خونه نیستن؟؟
+نه نیستن.
_عه؟؟خب من نمیدونم.
+داری دروغ میگی گرگ کوچولو.
_نه واقعا نمیدونم.
+باشه بعدا به حسابت میرسم.
+نه خب هیونگ....
تلفن قطع شد.
امروز تولد سی سالگی هوسوک هیونگ بود و یونگی هیونگ و جونگ کوک و تهیونگ با هم خرید رفته بودن و خونه مامان و بابا رو تزئین میکردن.
هوسوک هیونگ خیلی گرگ باهوشی بود در حالتی که اگر ما میخواستیم چیزی رو از اون مخفی کنیم زود خبردار میشد.
الان هم مطمئن بودم که خبر داره ولی نمیگفت که سوپرازمون بهم نخوره.
هوسوک هیونگ یکی از مهربونترین آدمایی بود که میشناختم.
گوشیم زنگ خورد.
پسره ی مو نعنایی....
تلفن رو جواب دادم.
_هیونگ کجایی؟؟
+دارم میام نزدیکم.
_زودی بیا دیگه.
ماشین شاسی بلند مشکی جلوم ایستاد.
یونگی هیونگ شیشه ی سمت من رو پائین داد و با لحن خاصی گفت:کجا میری خوشگله؟؟برسونمت...
درو باز کردم و توی ماشین نشستم و با خنده گفتم:بیا برسونتم.
یونگی هیونگ با خنده اخمی کرد و گفت:ایییش...دخترای الان چه رویی دارن قدیمیا نگاهتم نمیکردن...
_جلوی بد دختری بوق زدی.
+دیگه نمیام دنبالت این دفعه ی اول و آخرم بود.
_حالا چرا جوش میاری مو نعنایی؟؟
+اینجوری صدام نکن...
_باشه شوگا...
+همون قبلیه صدام کن.
صفحه ی گوشیم رو نگاه کردم.
ساعت پنج و نیم بود.
+پسرا خونه رو تموم کردن.
_ولی هنو زوده بریم دنبال هوسوک هیونگ.
+مشروبم بگیریم؟؟
_نگرفتی؟؟
هردومون به هم نگاه کردیم و خندیدیم.
+فقط از جلوی جونگ کوک جمع کنی که جلوی خانواده مستیه اون اصلا خوب نیست.
والا از اون صحنه ی که من دوسال پیش از اون دیدم هنوز باورم نشده که اون جونگ کوکه.
فلش بک...
تهیونگ جونگ کوک رو از بار برگردونده بود.
جونگ کوک به معنای واقعی کلمه سگ مست بود و هیچ کنترلی تاکید میکنم هیچ کنترلی روی مغز و بدنش نداشت.
تهیونگ جلوی من ایستاده بود و حرف میزد.
هوسوک هیونگ و یونگی هیونگ هم به تهیونگ نگاه میکردن.
تا اینکه جونگ کوک از پشت به تهیونگ نزدیک شد و یکهو دستاش رو دور شکم تهیونگ حلقه کرد و گفت:تو نجاتم دادی قهرمان من.
اونجا بود که غذا توی گلوی یونگی هیونگ پرید و کلی سرفه کرد.
هنوز یادمه که داشتیم نودل میخوردیم.
وقتی سرفه های یونگی هیونگ تموم شد دستش رو از جلوی دهنش برداشت و منو هوسوک هیونگ با دیدن چهرش از خنده روی زمین افتادیم.
یونگی هیونگ طی سرفه های زیادش رشته نودلی از دماغش بیرون زده بود که هنوز که هنوزه سوژه میکنیم.
همون شب جونگ کوک یکبار دیگه تهیونگ رو از پشت بغل کرده بود و این دفعه خطرناک تر شده بود.
صحنه ایی که من ازش دیدم این بود که دستش رو آروم روی سیکس پک تهیونگ کشید و تهیونگ به عقب هلش داد و گفت:من امشب میرم هتل این حالش خوب نیست.
.....
با یاد آوری این خاطرات لبخندی روی لبم اومد.
یونگی هیونگ و تهیونگ گذشته ی دوری با هم داشتن.
وقتی یونگی هیونگ برای اولین بار تهیونگ رو دید عصبانی شد.
بد از بدتر شده بود.
تا اینکه همون سال یعنی دوسال پیش برای من توضیح دادن گه یونگی کسی بود که توسط تهیونگ کشته شد ولی خوشبختانه تبدیل به خونآشام شد و تهیونگ نفرین گرگینش کامل شد.
راستش گفتن که جیمین هم توی این قضایا دست داشت. جیمین و تهیونگ و یونگی سه تا دوست صمیمی بودن که وقتی جیمین از دست یونگی خیلی عصبانی بود به تهیونگ نفوذ ذهنی کرد که به یونگی حمله کنه و اونو بکشه غافل از اینکه یونگی هیونگ تبدیل به خونآشام شد.
روابط خونآشام ها و گرگینه ها خراب شد و یونگی هیونگ از تهیونگ دور شد.
یونگی هیونگ وارد امپراطوریه پارک ها شد ولی بعدش بیرون اومد و با تنها کسی که حرف میزد جیمین بود.
تمامیه این مسائل گذشت.
ما توی خونه ایی بودیم که دو خونآشام و دو گرگینه و یه دورگه با هم زندگی میکردیم.
زندگی ما نمونه ی اصلی و بارز یه اتحاد کامل بود.
+رسیدیم....
دم در خونه بودیم.
باید میرفتم و هوسوک هیونگ رو صدا میزدم ولی هنوز خیلی زود بود.
+اونا امشب پیداشون میشه.
_چی؟کیا؟؟
+احتمالا دار و دسته ی امپراطوریه پارک.
_برای چی؟؟
+امشب تولد هوسوکه ماه آبی ماهی که هر سه سال بوجود میاد و امشب تمامیه موجودات ماورا طبیعیه قدرت مند تر میشن.اونا امشب بهمون حمله میکنن.
_نه یونگی هیونگ اینجوری نگو.
+این واقعیته باید آماده باشیم.
_نمیتونم افرادی که باید ازشون مواظبت کنم خیلی زیادن...
+سلنا...سلنا...من گفتم باید آماده باشیم نگفتم آماده باشی ما هم هستیم بزار این مسئولیت کنترل بشه.
_نه نمیخوام اگه بلایی سرتون بیاد چی؟؟
+سلنا مثله اینکه یادت رفته ما هم همه جزوی از جامعه ماوراطبیعیه هستیم.
در عقب باز شد و هوسوک هیونگ نشست و گفت:چرا نمیایین داخل؟؟
یونگی گفت:هیچی فقط یه خورده ایی حرف داشتم با سلنا.
هوسوک آروم گفت:منظورت ماهه آبیه نه؟؟ببخشید ولی یکم حرفاتونو شنیدم.
یونگی حرفی نزد.
هوسوک آروم بهمون نزدیکتر شد و گفت:نگران نباش سلنا هیچ اتفاقی نمیفته جونگ کوک تهیونگ یونگی من و بابا و مادرت و کله خانوادت پشتتیم پشتت به ما گرم باشه.
نمیدونم چرا ولی با حرف های هوسوک هیونگ بیشتر استرس گرفتم.
_میشه بریم خونه پدر و مادرم؟؟میخوام اونجا باشم.
باید ماه آبی رو فراموش میکردم و توی خط اصلی برمیگشتم تولد هوسوک هیونگ.
یونگی هیونگ متوجه حرفم شد و گفت:چرا که نه میریم اونجا شبم میمونیم که گرگ کوچولو دیگه استرس نداشته باشه.
هوسوک هیونگ گفت:یونگی...سلنا و استرس؟؟اون الان میتونه جفتمونو تیکه پاره کنه هم جادوگره هم گرگینه تازه به خاطر دورگه بودنش حالت گرگیش یکم بزرگتر از گرگ منه اینقدر بهش میگیم گرگ کوچولو باورش شده کوچولوئه تو کسی بودی که جونگ کوک رو از جایی فراری دادی که هیچکس نمیتونست فرار کنه بعد........اییی خدا...
+یادمه اولین باری که سلنا رو اذیت کردم میدونستم که نمیدونه گرگینست و کلی اذیتش کردم بعد که دوباره همو دیدیم دیدم که میدونه گرگینه ست بعد آروم بهش نزدیک شدم تا یه تیکه پیتزا بردارم.
یونگی با لحن آرومتری گفت:خنده داره منی که تمام عمرم از ماورا طبیعیه ترسیدم و از گرگینه ها متنفر شدم بهترین دوستام گرگینه ان.
هوسوک دستش رو روی شونه یونگی گذاشت و گفت:حیف از ته میترسیدی و از گرگینه ها متنفر شدی وگرنه الان پوستتو میکندم.
+یاااا....چرا شما گرگینه ها اینقدر بی اعصابین؟؟
_واسه اینکه تو نمیدونی ما حتی چجوری تبدیل میشیم.
***
جلوی خونه ی مادر و پدرم نگه داشتیم.
پیاده شدیم و یونگی ماشین رو پارک کرد و دنبالمون اومد.
کلید انداختم و درو باز کردم‌.
برنامه بود که اول من برم داخل چون همیشه من میرفتم اونجوری طبیعی تر میشد.
هوسوک داخل شد.
چراغا روشن شد.
فشفشه ها زده شد و سر و صدا از همه میومد.
هوسوک جا خورد و ترسید ولی بعدش خوشحال شد.
تولد سی سالگیه هوسوک خیلی زود رسیده بود.
همونجوری که تولد ۳۰ سالگیه یونگی رو پارسال جشن گرفتیم.
از آخرم کیک توی صورتش نزدیم ولی برف شادی رو روی موهاش خالی کردیم.
برای چند ساعت کاملا همه چیز رو فراموش کرده بود.
گوشیم زنگ خورد.
بدون نگاه کردن به صفحه نمایشش گوشیم رو برداشتم و جواب دادم.
همزمان قدم زدم و توی اتاق رفتم.
درو بستم و گفتم:الو؟؟
+الو...
صداش...
یک لحظه تمامیه بدنم ضعف رفت.
از پشت به در خوردم.
سرم آروم از پشت به درد خورد.
+سلنا اونجایی...؟؟
چشمام پر اشک شده بود.
بغض گلوم رو گرفته بود.
گوشی رو کنار گوشم نگه داشتم و با صدایی که بغض داشتنم توش معلوم بود گفتم:نمیخوام صداتو بشنوم...
گوشی رو قطع کردم.
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم.
اشکام آروم روی صورتم ریخت.
قلبم درد گرفته بود.
میدونستم....میدونستم اگه یکبار دیگه صداشو بشنوم بر میگردم به همون جهنمی که بودم.
گوشیم دوباره زنگ خورد.
دوباره شماره ایی ناشناس.
تکونی نخوردم و به صفحه ی گوشی خیره شدم.
_مشترک مورد نظر شما پاسخگو نمیباشد لطفا بعد از شنیدن صدای بوق پیغام بگذارید‌....
بووووق....
+سلنا میدونم داری مشنوی از اون خونه بیا....بیرون....اون...خونه....قراره......
و قطع شد.
ماه آبی!
از جام بلند شدم و گوشیم رو از روی زمین برداشتم و توی هال دویدم.
_همه گوش کنین امشب....
صدای انفجاری تو گوشام پیچید.
تا اومدم یادم بیاد که چه اتفاقی افتاد بیهوش شدم.
***

Black SwanWhere stories live. Discover now