بلند شدم و کلاه هودیم رو در آوردم و مستقیم توی چشمای قهوه ایش زل زده بودم.
کم کم اطرافیان متوجه نگاه ما شدن و همه به ما نگاه میکردن.
جونگ کوک از جاش بلند شد.
تهیونگ با قدم های بلند به سمتم اومد و توی یک حرکت یقه ی هودیم رو گرفت.
عقب عقب رفتم و از پشت به دیوار خوردم.
تهیونگ از بین دندوناش غرید:میکشمت......با دستای خودم میکشمت.
جونگ کوک بینمون اومد و گفت:هیونگ....هیونگ....آروم باش اینجا بیمارستانه.
و تونست دست تهیونگ رو از یقه ی من جدا کنه.
یقم رو مرتب کردم و گفتم:این دفعه رو میبخشی ته ولی من برای کسه دیگه ایی اومدم
جونگ کوک به سمتم برگشت و گفت:جرئت داری بهش نزدیک شو خودم اینجا چالت میکنم.
تک خنده ایی کردم و گفتم:جوجه ی پارسالی واسه ما خروس شده.
بعد با لحن جدی تر گفتم:این به تو مربوط نمیشه جی کی.
تو لحظه نفهمیدم چیشد ولی وقتی سمت چپ صورتم شروع کرد به گز گز کردن تازه فهمیدم چیشده بود.
جونگ کوک با صدای نسبتا بلند گفت:گفته بودم دست بهش بزنی میکشم نگفتم.
جای مشتی که جونگ کوک توی صورتم زده بود درد میکرد و حس کردم دماغم شروع کرد به خونریزی کردن.
وقتی سرم رو بالا آوردم آقای مایکلسون جلوم ایستاده بود و گفت:تو این بلا رو سره دختره من آوردی؟؟
_نه!!من فقط رسوندمش بیمارستان.
تهیونگ از پشت سره همه داد زد:دروغ میگه.اون این بلا رو سره سلنا آورده بار اولش نیست.
تک خنده ایی کردم و گفتم:سلنا که بهوشه میتونستی از خودش بپرسی.
پرستاری نزدیکم شد و گفت:آقایون لطفا ساکت اینجا بیمارستانه.
دستی به بینیم کشیدم و نگاه کردم.بینیم خون میومد.
تهیونگ بلند گفت:از اینجا برو تا همینجا نکشتیمت.
بلند شدم و به سمت تهیونگ گفتم:من وقتی میرم که سلنا بهم بگه برو شما ها دیگه هیچکدومتون مهم نیستین.
آقای مایکلسون گفت:تا فردا صبر میکنیم ولی اگر دختر من چیزی گفت از اینجا میری.
_حتما.
***
زودتر از اون چیزی که فکر میکردم صبح شده بود.
چشمام رو باز کردم و کش و قوسی به خودم دادم بعد دیدم که جونگ کوک همچنان بیداره و داره منو نگاه میکنه.
بلند شد و قدم زنان به من نزدیک شد و گفت:چیشد نمیخواستی بری؟؟
_گفتم بعد گفتن سلنا.
+ولی اگه اون مخالفت کرد ترجیح میدم خودم بکشمت.
_بشین تا بکشیم.
جونگ کوک نگاهی به ساعتش انداخت.
_از دیشب بیداری؟؟
+خودت میدونی که اونقدرا نیازی به خواب نداریم.
_آره منم جای تو باشم نمیخوابم ولی جای خودم الان سه روز دیگه کامل میتونم بخوابم.
+تو راحت میتونی بخوابی من نمیتونم.
بلند شدم و به سمت راهرو بیمارستان رفتم.
جونگ کوک از پشت بازوم رو گرفت و گفت:داری کجا میری؟؟
_دارم میرم ببینم سلنا بیدار شده یا نه.
+فقط یک چیزی رو بهم بگو جیمین....تو....تبدیلش کردی؟؟
با تعجب به سمتش برگشتم و گفتم:تو که میدونی مگه علائمی نشون داد؟؟
+مگه مرد؟؟
_نمیدونم فکر نکنم.
+فکر نکنی؟؟جیمین اونجا چه اتفاقی افتاد؟؟
_اون دوید وسط خیابون من پشتم بهش بود ندیدمش یه ماشین محکم بهش زد و وقتی برگشتم روی هوا معلق بود.
دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و گفتم:سرش خونی شده بود کلی خراش و خون ضربان قلبش هی پائینتر میرفت.
وقتی دستم رو برداشتم.تهیونگ رو پشت جونگ کوک دیدم.
با صدای آرومتری گفتم:خیلی ترسیدم.از خون خودم بهش دادم تا چند ثانیه صدای قلبشو نمیشنیدم بعد زخم هاش شروع به خوب شدن کردن و چشماش رو یکم باز کرد.بعدش آمبولانس اومد و با هم اومدیم بیمارستان.
تهیونگ آروم گفت:سلنا از اون دخترا نیست که بی احتیاط باشه چرا دوید وسط خیابون.
_اون از من فرار میکرد دوید وسط خیابون.
جونگ کوک با عصبانیت دستم رو فشار داد و گفت:پس بازم همش تقصیر تو بود.
_میخوای باور نکنی یا نکنی کوچولو من نمیخواستم اذیتش کنم نمیخواستم بهش آسیب برسونم.
تهیونگ جلوتر اومد و گفت:پس از زندگیش گم شو بیرون.هرکی ندونه من که میدونم پارک جیمین همیشه با دردسر میاد.همیشه داره یکی رو اذیت میکنه همیشه به یکی صدمه میزنه.این بار اولت نیست پارک جیمین.
پوزخندی زدم و گفتم:اون که تقصیر تو بود ولی هرکی دیگه بود باشه من گردن میگیرم.
به صورت تهیونگ نزدیک شدم و گفتم:اونو تو کشتی گرگ کوچولو نه من.
×بچه ها...؟
***
سلنا
چشمام رو باز کردم.صبح شده بود.
دردی توی بدنم نداشتم.اول فکر کردم فلج شدم.
روی تخت نشستم و به دستم که پر سرم بود نگاه کردم.
سرم هارو آروم آروم در آوردم.
از روی تخت بلند شدم.
عجیب بود نه سر گیجه ایی نه هیچی.
تو آینه کنار تختم نگاه کردم.
اون لحظه بیشتر تعجب کردم.
من تصادف کرده بودم؟؟این چهره ی یک آدم تصادفی نبود.
صورتم صافه صاف بود و باند روی سرم داشت از سرم جدا میشد.
باند رو از دور سرم باز کردم ولی زخمی ندیدم.
یاد حرف دکتر افتادم.کله خانوادم بیرون جای پذیرش بودن.
از بخش بیرون دویدم.
نزدیک پذیرش خشکم زد.
جونگ کوک و تهیونگ رو دیدم که با فردی که پشتش به من بود حرف میزدن.
آروم آروم جلو رفتم.تهیونگ نگاهش به من افتاد.
_بچه هاا...؟
اون برگشت اون پسر موبلوندی که هنوز با نگاهش دلم میلرزید.یا از ترس یا از دلتنگی.
آروم بهشون نزدیک تر شدم.
چهره ی همشون نگران و مضطرب بود هیچ کدوم قدمی بر نداشتن.
نمیدونم چیشد ولی یکهو از خنده ترکیدم و گفتم:هنوز زندم.
تهیونگ خنده ایی کرد و دستشو توی موهاش فرو برد و سرشو برگردوند.
اونقدری میشناختمش که فهمیدم اون کار از روی غرورش بود نذاشت هیچ کس اشکاش رو ببینه.
جونگ کوک با خنده جلو اومد و آروم بغلم کرد.انگار اگه بیشتر فشارم میداد میشکستم.
با خنده و بغض گفت:خیلی بدی دیگه اینکارو نکنیااااگه اتفاقی برات میافتاد من اینی که اینجا وایستاده رو میکشتم.
از بغلم بیرون اومد و به جیمین نگاه کرد و گفت:سلنا یه نظر ازت میخواستیم.
تهیونگ با خنده گفت:این آقایی که اینجاست ما اصرار کردیم بره ولی نمیرفت میگفت تا خودت نگی نمیره.
_خودم بگم بره؟؟
+آره بگو بره.
به جیمین نگاه کردم.
نگاهش آروم بود و لبخند کوچیکی روی لبش بود.
به چشماش زل زدم و گفتم:نه باید بمونه خیلی سوالا هست که میخوام ازش بپرسم.
+سلنااا!!!
به سمت صدا چرخیدم و مامانم منو بغل کرد.
+سلنا سلنا عزیزم خوبی؟؟
_مامان اگه یکم دیگه فشارم بدی دیگه خوب نیستم.
مامانم سریع ازم جدا شد و اشکاش رو پاک کرد و گفت:حالت خوبه خوبه که خوبی.
بابام هم جلو اومد و آروم بغلم کرد و گفت:مواظب خودت نبودی هممون رو نصفه جون کردی جغله.
بابام ازم فاصله گرفت و خاله و شوهر خاله هم اومدن بغلم کردن.
پرستاری به سمت ما دوید و گفت:خانم مایکلسون؟؟
_بله؟؟
×سه ساعته دارم دنبالتون میگردم.شما چرا حرکت کردین با توضیح پروندتون الان باید هنوز استراحت کنید.
بعد به سمت جیمین برگشت و گفت:اوه شما همون آقایی هستین که ایشون رو اینجا آورد.
جیمین آروم سره جاش جابه جا شد و گفت:آره منم.
اون پرستار آروم تر گفت:راستش میخواستم بدونم شما فردا....
یکهو جیمین توی حرفش پرید و گفت:شما برای چیز دیگه ایی اینجا نبودین؟؟
پرستاره که حسابش دستش اومد آروم دست منو گرفت و گفت:لطفا به تختتون برگردین.
جیمین یکم بلندتر گفت:مگه نگفتین نباید حرکت کنه؟؟
_چرا ولی خودم میتو....
جیمین منو از روی زمین بلند کرد و همینجوری که توی بغلش نگه داشته بود گفت:کجا باید بری؟؟من بخش ملاقتت نیومده بودم.
با خنده گفتم:برو بهت میگم.
و جیمین به سمت بخش حرکت کرد.
***
تهیونگ
جلوی چشم همه ی ما سلنا رو بغل کرد و تا بخش بردش.
این پسر دنبال چی بود؟؟دلبری؟؟
از فکر کردن به این کلمه خندم گرفت ولی باید هوشیار میبوندم.
رابطه ی بین جیمین و سلنا از چیزی که فکر میکردم نزدیکتر بود.
مامان سلنا به سمت من برگشت و گفت:تهیونگ تو این پسره رو میشناختی؟؟
_آره.
مامان سلنا به صورت جونگ کوک نگاه کرد و با نگاهش همین سوالو پرسید و جونگ کوک هم سرش رو به علامت تائید تکون داد و گفت:قبل از اینکه دانشگاه شروع بشه ما سال بالایی ها یه جشن گرفتیم که به سال پائینی ها نزدیکتر بشیم و اونجا بود که فهمیدم دخترتون و اون پسر که اسمش پارک جیمینه رابطشون یکم صمیمیه.اونا چند بار دیگه هم بیرون رفتن و مهمونی هم با هم بودن و خب من اوایل یکم بهشون شک کرده بودم ولی فکر نکنم دیگه اونقدر نزدیک باشن که مثلا بگیم.....مثلا بگیم..دوست پسره دخترتونه.
مامانش لبخندی زد و گفت:ولی خیلی ازش ممنونم که الان اون موقع اون جا بود و سلنای منو نجات داد.
بابای سلنا گفت:نمیدونین برای چی اومده اینجا؟؟
من و جونگ کوک جفتمون توی فکر رفتیم.
با خنده گفتم:نه ازش نپرسیدیم.
جونگ کوک گفت:اصلا بهش فرصت دادیم؟؟
جیمین توی راهرو ظاهر شد و به سمتمون می اومد.
بابای سلنا جلوی جیمین وایستاد و گفت:خب مرد جوان حالا که پیش ما میمونی نمیخوای خودتو معرفی کنی؟؟
جیمین با خنده گفت:چرا اگه شما بشینید خسته میشید.
جونگ کوک به با ادبی جیمین تک خنده ایی کرد و منم خنده ی کوتاهی کردم ولی بعد از اینکه جیمین نگاهیی بهمون کرد خنده هامونو جمع کردیم.
***
جیمین
نمیدونم تا چه حد میتونستم بهشون اطلاعات بدم پس سعی کردم روی همون شخصیت اصلیم مانوور بدم.
_خب از کجا شروع کنم؟؟خب اسم من پارک جیمین هستش و کره جنوبی به دنیا اومدم ولی پاریس زندگی میکنم و ۲۶ سالمه و.....و....خب نمیدونم چه موند دیگه.
بابای سلنا مستقیم بهم نگاه کرد و گفت:فضولی نباشه آقای پارک ولی میتونم بپرسم شما برای چه کاری اینجا اومدین؟؟
همین بود.پدرش زد توی خال.چی بگم؟؟اومدم دخترتونو بکشم بعد منصرف شدم؟؟اینکه اون زیادی میدونه و باید بمیره؟؟پس با خودم فکر کردم حقیقتو میگم ولی نه کلشو.
_راستش چجوری بگم اومدن دخترتونو ببینم بهم گفته بود که آخر هفته بر میگرده پیش خانوادش.
یکهو خانم دیگه ایی که بینشون بود با یکم ذوق پرسید:یعنی نمیتونستین صبر کنید تا برگرده؟؟دلتون تنگ شده بود؟؟
تهیونگ آروم به بازوی اون خانم زد و گفت:مامان!!
×چیه خب سوال کردم.
_نه راستش سره یک مسئله ی چند روزی با هم صحبت نکرده بودیم و جواب تماسام رو نمیداد.گفتم شاید از چیزی دلخور شده باشه براش آخر هفته جبران کنم بعد دیدم میاد پیش خانوادش.میخواستم تا هفته ی دیگه صبر کنم ولی خب اگه یه زخم رو سریع ضد عفونی نکنی عفونت میکنه.اینجوری شد که منم پاشدم اومدم اینجا.
مامان سلنا گفت:اشکال نداره مهم اینه که شما وقتی او اتفاق برای سلنا افتاد اونجا بودین و کمکش کردین.
زیر چشمی جونگ کوک رو دیدم که حرص میخورد انگار الان بلند میشد و داد میزد که اگه من اونجا نبودم اصلا سلنا توی خیابون نمیرفت ولی هیچی نگفت.
_راستش فکر میکنم اگه من نبودم حتی دخترتون تصادفم نمیکرد.
×مضخرف نگو خودم ماشینو ندیدم.
برگشتم و پشت سرم سلنا دست به سینه ایستاده بود.
سلنا گفت:یکبار دیگه بگی تقصیر تو بود به همه میگم که درست قبل بی هوشی کاملا چی دیدم و چی شنیدم.
چشمام گرد شد.
با نیشخندی پرسیدم:مگه تا کجاشه یادته؟؟
آروم کنارم نشست و گفت:همشو از اولی که صدام میزدی بلند بلند تا وقتی که روی تخت منو بردن اتاق عمل.
دستم رو توی موهام فرو بردم و به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم:حیف شد زیادی یادته.
خندید ولی آرومتر گفت:پلیس چی گفت؟؟چیا ازت پرسیدن؟؟
_خب راستش وقتی پرستاره گفت پلیس دنبالتونه در رفتم.
+چی؟؟!!
_آره فرار کردم و وقتی دیدم همه جا امن و امانه برگشتم.
و بعد به سمت تهیونگ و جونگ کوک برگشتم و گفتم:البته این دوتا رو در نظر نگرفته بودم وگرنه دقیقا همه جا امن و امان نبود...***
YOU ARE READING
Black Swan
Paranormalاسم:قوی سیاه ژانر:عاشقانه،خونآشام،گرگینه،ماجراجویی کی فکرشو میکرد دختری تنها در پاریس چنین اتفاقاتی براش بیفته.عاشق بشه،قلبش بشکنه،خانوادش بهش خیانت کنند و واقعیت هایی از خودش و خانوادش بفهمه که مسیر زندگیشو عوض کنه. وقتی درست در لحظه ی تصمیم گیری م...