Part 39:Who am i??

8 2 1
                                    

حلقه ی آتش دورم بود.
راه پس نداشتم‌.
شروع کردم تمومشم میکردم.
بهش نگاه کردم و با خنده گفتم:تابوتتو نیاوردی؟؟
خنده ایی کرد و گفت:ولی ماشینمو آوردم خوشگله هااا..
دردی تمام بدنم رو گرفت و زودتر از اون چیزی که فکر کنم تبدیل شده بودم.
توی حلقه شروع به چرخیدن کردم.
اونم چرخید.
به سمتش حمله کردم.
از وزنم استفاده کردم تا روی زمین بندازم و موفق شدم.
کنار پوزه ام گرفت و منو به کناری پرت کرد.
دوباره به سمتش حمله کردم.
مشتی توی سرم زد و با زانوش منو دوباره پرتاب کرد‌.
به سمتش غرش کردم ولی چشمم به چیز دیگه ای افتاد.
باورم نمیشه وسط همچین موقعیتی چشمم بهش افتاد.
آرتورس اصلا به جنگ نگاه نمیکرد و واضح بگم در حال کخ ریختن به جیمین بود.
موقعی که خط فکر جیمین رو لمس کرد و به زور سرش رو سمت خودش برگردوند.
و وقتی که به لبای جیمین نزدیک شد...
آخرین چیزی که یادم میاد اینکه نمیدونم در اون لحظه چه اتفاقی افتاد ولی وقتی به خودم اومدم دیدم کنار صندلی جیمین ایستادم و آرتورس رو تیکه پاره کرده بودم.
قطعا مرده بود.
به سمت بابای جیمین برگشتم خون جلوی چشمام رو گرفته بود.
کنترلی روی گرگ نداشتم گرگ خودش حرکت میکرد.
آتش آروم از سمت من کمتر شد تا بتونم دوباره وارد حلقه بشم.
به محض اینکه وارد حلقه شدم به بابای جیمین حمله کردم.
انتظارشو نداشت.قویتر شده بودم و تونستم گاز خیلی محکمی از کتف چپش بگیرم.
روی زمین افتاد.
خونآشام ها به سمتم حمله کردن‌.
گرگ به همشون حمله کرد زخمی شد درد کشید و کلی خوآشام رو کشت.
خسته شدم.گرگ خسته شده بود.
آروم انسان شدم.
تمامیه خونآشام ها حتی جرئت نزدیک شدن هم نداشتن.
بابای جیمین داد زد:اون پسره ی احمق بردارین بریم.
صدای یونگی هیونگ از پشت سرم اومد که گفت:نه نه ما اونو نگه میداریم هرچی نباشه اون غنیمت جنگیه.
بابای جیمین به سمت یونگی حمله ور شد ولی قبل از اینکه بهش برسه روی زانو هاش افتاد.
با خنده گفتم:مثله اینکه زهر گرگینه داره کار میکنه.
به سمت بقیه خونآشاما برگشتم و گفتم:کسه دیگه ای نبود؟؟
همشون عقب رفتن.
بابای جیمین بلند گفت:جهنم برمیگردیم بدون اون.
یونگی جیمین رو باز کرد و یه دستش رو دور گردن خودش انداخت و گفت:خوش برگشتی پسر...
***
یونگی یه لیوان آب به دست جیمین داد.
از وقتی جیمین رو گرفته بودیم هیچ کدوم حرفی نزده بودیم.
یکم بلندتر گفتم:بچه ها من میرم بخوابم...
تیهونگ گفت:فردا برای مادرت مراسم میگیری؟؟
_نه اصلا نمیگیرم...
+نمیگیری؟؟
_وقتی نزدیکترین فرد بهش حتی اونو یادشم نمیاد...
آروم تر گفتم:بچه ها من واقعا خستم....مراسمم نمیگیرم ولی همونطور که میخواست مثله یه گرگ واقعی برش میگردونم.
به نیم رخ جیمین نگاه کردم و گفتم:مادرم تا آخرین ثانیه جنگید باید با افتخار خاکش کنم ولی....مراسم نمیگیرم...خودمون هستیم میرم بابام هم میارم...
جیمین گفت:مایکل....
_ببخشید؟؟
+مایکل کسی بود که به دستور پدرم رفت سراغ مادرت...
_و؟؟
+نگران نباش بهش حمله کردی..‌
_کشتمش؟؟
+آره فکر کنم.
_خوبه حداقل امشب راحت سر رو بالش میذارم.
***
صبح به محض اینکه بلند شدم دوش گرفتم و از پله ها پائین رفتم.
چشمم به جسم سیاهی روی مبل خورد.
جلو رفتم.
نمیدونم چرا ولی خندم گرفت‌.
جیمین رو توی اتاقاشون راه نداده بودن و حتی یه بالشت و پتو هم بهش نداده بودن.
به اتاقم برگشتم و بالشو پتوم رو برداشتم و پائین دویدم.
وقتی میخواستم پتوم رو روش بندازم دیدم که تمامیه دستاش پره کبودی و زخم بود.
چه اتفاقی براش افتاده بود؟؟
آروم پتوم رو روش انداختم‌.
به محض خوردن پتوم به دستش از خواب پرید.
چشماش رو باز کرد.
دستم و روی دستش گذاشتم و گفتم:منم منم...برات پتو و بالشت آوردم...
_سلنا...
بالشت رو زیر سرش گذاشتم و پتو رو روش کشیدم و گفتم:یکم بیشتر بخواب...
_کجا میری؟؟...
+میرم یه دوری توی شهر میزنم و صبحونه میگیرم و میام.چی میخوری؟؟
_هرچی بگیری...منم بیام؟؟
+نه بابا من الان با تو برم بیرون تورو ببینن منو به جرم آزار خونگی میبرن زندان.
آروم خندید..
همون لحظه بود که متوجه شدم با وجود اینکه تمامیه احساساستمو توی دلم کشته بودم ولی چقدر دلم براش تنگ شده بود.
_تو هیچ وقت بهم آسیبی نزدی.....من زدم...
+ولش کن من دارم میرم صبحونه میگیرم فست فود میگیرم باشه؟
_باشه.
***

Black SwanWhere stories live. Discover now