Part 23:Family

19 3 0
                                    

بعد رسیدن به خونه و سلام و احوال پرسی با مامان بابام و مامان و بابای ته و معرفی جونگ کوک به همه خودمو روی تخت خودم انداختم.
به معنای واقعی کلمه از خستگی در حال مردن بودم.
ظهر گذشته بود و هوا کم کم بعد از ظهری میشد.
گوشیم زنگ خورد‌.
با دیدن اسم کارلی(دوست قدیمی)از جام پریدم.
_الو؟؟
+الو سلنا؟؟
_سلام چخبر خوبی؟؟
+مرسی تو خوبی؟؟
_آره خوبم.
+چرا به من نگفتی داری میای بی تربیت؟؟
_عااا میبخشی یادم رفت.
+خب میگفتی من میومدم با هم میومدیم تنها نمیومدی.
_تنها نیومدم یکی از دوستام باهامه
+عه جدا؟؟کی اونوقت؟؟مگه تو دوست دیگه ایی هم داری؟؟
_بله مگه عکسشو ندیدی؟؟پست کرده بودم که.
+صبر کن اون پسره که تتو داشت؟؟هم اتاقیت؟؟
_آره با اون اومدم.
+به به مبارکا باشه چرا به من نگفتی که دوست پسر داری دیگه غربیه شدیم
_احمق دوست پسرم نیست دوستمه که پسره.
+آره لابد مثله اون یکی دوستت تهیونگ.
_خب اونم دوستمه.
+آره جون خودت دوتا دوتا میزنیااا واس ما هم کنار بزار.
_چرت و پرت نگو کارلی قطع میکنمااا.
+خب حالا تا کی هستی؟؟
_چهار روز فقط.
+چهار روز؟؟؟؟پاشو پاشو بیا پاتوق همیشگی منم دارم میام پاشو بیا ببینمت.
_نمیخوام خستم.
+چرت و پرت نگو پامیشی میایاا.
_باشه میام بابا.
+دوستاتم نیاری فقط میخوام خودمو خودت باشیم.
_باشه حتما
+فعلا پس میبینمت نیای کشتمتا.
_باشه
+بابای
_بابای
گوشی رو قطع کردم و روی تخت انداختم.
از اتاقم بیرون رفتم ولی جونگ کوک رو ندیدم.
_مامان!
+بله؟؟
_جونگ کوک کو؟؟
+هاا تهیونگ بردش بیرون با هم دور بزنن گفتن تو خسته ایی شاید نیای.
چهره ی خجالیته جونگ کوک جلوی چشمم اومد که باعث شد خنده ی کوتاهی بکنم.
خب پس خیالم راحت شد جونگ کوک با ته بود.
_مامان من بعد از ظهر میرم پیش کارلی
+باشه عزیزم مرسی خبر دادی.
لبخندی زدم و مشغول باز کردن چمدونم شدم.
***
جونگ کوک
بعد از اصرار تهیونگ هیونگ دوست سلنا مجبور شدم باهاش بیرون برم و شهرو بگردم.
پشت چراغ قرمز وایستاد سکوت عجیبی بینمون بود.
_خب اون جز تو دوستای دیگه ایی هم داره؟
از شکستن یکهویی سکوت جا خوردم ولی سعی کردم خونسرد باشم.
+خب فکر کنم یکیشون رو که مطمئنم.
_کی هست؟؟تو میشناسیش؟؟
+آره...اسمش....اسمش جیمینه پارک جیمین.
حس کردم فضای ماشین سنگین تر شد.
نگاهی به صورت تهیونگ انداختم اما انگار آدم دیگه ایی شده بود.
_پارک جیمین؟؟
+آره
تهیونگ نفسشو محکم بیرون داد و دستش رو به پیشونیش کشید.
+شما میشناسینش.
_چی؟؟
+شما پارک جیمین رو میشناسین.
به صندلی ماشین تکیه دادم و گفتم:از‌کجا میشناسینش؟؟
_فقط یه دوست قدیمی.
+دوست؟؟
_آشنا.
+تا چه حد میشناسینش؟؟
_تا حدی که اسمش میاد نمیدونم عصبانی بشم بترسم یا خوشحال شم.
+اون نزدیک بود به سلنا حمله کنه.
تهیونگ نفس محکمتری کشید.
ماشین حرکت کرد.
تهیونگ زیر لبی گفت:من اونو میکشم.
+نمیتونین اگه اینقدر راحت بود خودم تا الان میکشتمش.
_تو با من فرق داری
+منم آدم نیستم هیونگ
تهیونگ ساکت شد.بعد آرومتر گفت:تو هم یکدونه از اونایی.
+من با اونا فرق دارم هیونگ اینجوری منو با اون توی یک گروه نزارین.
تهیونگ عصبی با صدای بلند گفت:یک دلیل فقط یک دلیل برام بیار که الان نکشمت و همینجا چالت نکنم.
+وقتی جیمین به سلنا حمله کرد من اونجا بودم.من سمت سلنا بودم.
_این دلیل نمیشه تو جزوه اونا ها نباشی.
+من دوتا دوست دیگه مثله شما دارم.
با صدای گوشی تهیونگ جفتمون ساکت شدیم.
_الو؟؟
×الو؟؟تهیونگ؟؟
_خاله(مامان سلنا)آروم باش چیشده؟؟
×تهیونگ...تهیونگ....سلنا...سلنا...
***
سلنا
وقتی کارلی رفت و مجبور شدم پیاده خونه برم تازه فهمیدم.چقدر زمان گذشته بود.
هوا دیگه کاملا تاریک شده بود.
کیفم رو سفت روی شونه ام نگه داشتم و به سمت خونه راه افتادم.
چند خیابون رو رد کردم.فقط دو خیابون به خونمون مونده بود.
نمیدونم ولی به نظرم خیابون های قدیمی شهرمون برام ترسناکتر شده بود.
سرم رو تکون دادم تا فکرای بد از سرم دور شه و همونجا بود که....
_سلام پرنسس.
***

Black SwanWhere stories live. Discover now