جیمین
انگار به ساعت نکشیده بود.
عذاداریشون برای مامان سلنا تبدیل شده بود به مهمونی برای پیروزی سلنا توی جنگ و آلفا شدنش.
همشون خوشحال و خندون و کلا از زمین جدا بودن انگار.
من با جونگ کوک و یونگی وایستاده بودم ولی گمشون کردم.
به یه دیوار تکیه داده بودم.
مشروبشون خیلی تلخ نبود ولی انگاری خیلی تاثیر پذیر بود.
چشمام رو بستم و روی صدا تمرکز کردم.
صدای سلنا توجهمو جلب کرد.
داشت میخندید ولی تنها نبود.
به سمت صداش رفتم.
روی یه مبل نشسته بود و مبل های جلوش پر بود.
پسرای گرگینه...
سلنا خیلی مست بود مستی که من تابه حال ازش ندیده بودم.
پسرای گرگینه زیادی مست نبودن و همش به پاهای لختش نگاه میکردن.
اعصابم بهم ریخت.
به سمتش رفتم و با لبخند گفتم:اینجایی پس..کلی دنبالت گشتم..
به سمتم برگشت و چهرش عوض شد.
آروم گفت:تو اینجایی...
با تعجب گفتم:آره هستم فقط یکم گمت کرده...
بلند شد و گفت:دنبالم میگشتی؟؟
_آره..
بلند گفت:دیدین؟؟دیدین؟؟دیدین من براش مبتدی نبودم..اون برگشته...
پسرای گرگینه پشتش خندیدن و یکیشون گفت:میشه از اون کارای مبتدیت جلوی ما هم بری آلفا کوچولو؟؟
آلفا کوچولو؟؟..
دستم رو روی شونه سلنا گذاشتم و گفتم:یک لحظه بیا...
سلنا خیلی راحت باهام راه اومد.
برگشتم و چشم غره ای به پسر گرگینه ها رفتم.
یکیشون چشمای گرگینشو نشون داد.
منم چشمای خونآشامم رو نشون دادم و ازشون دور شدیم.
از کلبه بیرون رفتیم و جای خلوتی رو پیدا کردیم.
لیوان مشروبشو ازش گرفتم و گفتم:معلوم هست چیکار میکنی؟؟تمام اعتبارتو که همین اول خراب کردی..
بهم نگاه کرد و با مظلومیت گفت:حالا چیکار کنم؟؟
لحنی داشت که اصلا نتونستم جوابشو بدم.
بهم نزدیک شد و آروم گفت:تو که درسشو خوندی یا یاد گرفتی بعد همچین چیزی چجوری اعتبارمو برگردونم؟؟
_الان وقتش نیست سلنا..فقط..فقط همینجا بمون تا بقیه رو پیدا کنم و بریم..
+کجا بریم آخه؟؟
_خونه...اینجا خطرناکه..
+چون خونآشامی و بقیه گرگینن..
_نه...ببین..من فقط...
هلم داد و از پشت به کنار ماشینی خوردم.
دستاش رو دو طرف بدنم گذاشت و گفت:که من مبتدی بودم هاا؟؟چطوره بری با همون لول بالاها بپری..
یعنی هنوز به خاطر مسائل ۳ سال پیش خودشو اذیت میکرد.
سلنا مایکلسون تو یه دروغگوی خیلی بدی.
+من کشتمش آرتورس کلیر که تازه اونم دروغ بود آرتورس پارک رو کشتم بدون اینکه یه ذره احساس گناه کنم یا حتی جیغاشو بشنوم...من به خودم افتخار میکنم..
_افتخار میکنی؟؟پس اون سلنایی که من میشناختم....
انگشت اشارشو جلوی صورتم گرفت و گفت:اون سلنایی که تو میشناختی مرده تموم شد...وقتی که برای اولین بار گرگ شد مرد جلوی چشمات مرد..نکنه ندیدی؟؟
پس خیلی اذیتش میکرد بیشتر از چیزی که فکر میکردم.
پس به رابطه ی دو سه روزه ی سه سال پیش فکر میکرد و اذیتش میکرد.
دستام و روی دستاش گذاشتم و گفتم:نظرت چیه روزایی بسازیم که اون روزا یادت بره؟؟
توی چشمام زل زد و گفت:اون روزا هیچ وقت یادم نمیره.
_اگه بهترش باشه چی؟؟
+اگه باشه هم دیگه با تو نیست..
دستاشو کشید و ازم فاصله گرفت.
میدونست...
حتی توی مستی هم یادش بود.
که چقدر اینکه اون با یکی دیگه باشه منو اذیت میکنه.
برگشت و ازم دور شد.
طاقتم تموم شده بود.
اونم مست بود.
دنبالش رفتم و از پشت بغلش کردم و گفتم:وقتی میدونی این حرفت اینقدر اذیتم میکنه چرا میگی؟؟
_تو میدونستی اذیتم میکنی و بازم اذیتم کردی یه دلیل بیار که من این کارو نکنم...
نفس عمیقی کشیدم و عطر موهاشو توی ریه هام کشیدم.
آروم کنار گوشش گفتم:من هیچ وقت از دوست داشتنت دست نکشیدم سلنا..من با کسی نبودم هیچ نقشه ای برای آزار دادن تو نریختم....هیچ وقت قلبمو به کسی ندادم...تو همیشه اولی بودی و آخری هم هستی.
نمیدونستم دیگه چجوری براش توضیح بدم نمیتونستم کلمات رو کنار هم بچینم.
من مقصر بودم و نمیتونستم درستش کنم.
اون آسیب دیده زخم خورده شکسته و سه ساله که اینا رو با خودش حمل میکنه.
دستاشو روی دستام گذاشت و گفت:ولی من به جاش ازت متنفر شدم و هیچ وقت نتونستم کله وجودمو از تنفر تو پر کنم.
دقیق و منظم حرف میزد.حس کردم که مستی از سرش پریده بود.
فردی از تو جنگل بهمون نزدیک شد.
سرم رو بلا آوردم و دقیقتر نگاه کردم.
پیراهن و کت و شلوار مشکی...
آروم آهسته به سمت ما میومد.
فردی که توی دانشگاه پاریس کار میکرد و مواظب کار های من بود.
ولی اون فقط پوشش بود.
اون فردی از امپراطوریه پارک ها بود.
دست راست پدرم...
کسی که اگر اتفاقی برای پدرم می افتاد کله امپراطوری دست اون می افتاد.
خون آشام ها هیچ وقتی منو به عنوان یه رهبر قبول نداشتند.
آخه وقتی فردی با اصالت از خانواده ی سلطنتی اونجا کنار دست پدرم بود.
کی به من بچه ناخواسته ی کره ایی نگاه میکرد؟؟
نزدیکتر شد.
نمیدونم سلنا حواسش به اون بود یا نه برای همین ازش فاصله گرفتم از کنارش رد شدم و جلوش ایستادم.
اونم ایستاد.
توی فاصله پنج قدمی من ایستاده بود و طی کردن اون مسافت برای خونآشامی مثله اون مثله آب خوردن بود.
اون جفتمونو همینجا میکشت و چال میکرد.
_جناب آقای پارک جیمین و دورگه ی جذابمون سلنا مایکلسون... انگار به گاوصندوق طلا دستبرد میزنم.
+کیم...سوک...جین...خیلی وقته ندیدمت انگاری سر و کله زدن با بچه های دانشگاهی و مامان و باباشون برات لذت بخش تر از کارای امپراطوری بود.
_اشتباه نکن پارک جوان...من بعد رفتن شما قتل عامی توی اون دانشگاه راه انداختم که مثالشو تابه حال هیچ جا ندیدی.
+میتونم بپرسم اومدی اینجا چیکار؟؟
_اومدم تا با دورگه چند کلمه حرف بزنم.
+تو نمی....
_توی کارای بزرگترا دخالت نکن کوچولو اون الان آلفای گرگینه هاست و منم یکجورایی رئیس کله امپراطوریه پارک ها هستم و مشتاقم تا با ایشون چند کلمه ایی صحبت کنم...
بعد به چشمام زل زد و گفت:نگران نباش من مثله بابات دیوونه و روانی نیستم.
+اون الان توی حالت خودش نیست مادرشم از دست داده ترجیح میدم حداقل برای صحبت هفته ی دیگه بیای.
_مشکلی نیست ولی میخواستم دورگه رو هم ببینم...جذابتر از عکسایی هستش که ما ازش داریم.
×من اسم دارم...لطفا منو دورگه صدا نکنین سلنا...سلنا رو ترجیح میدم...
_حتما مادمازل...دفعه ی دیگه حواسم رو جمع میکنم تا باعث رنجش شما نشم.
روی پاشنه ی پاش چرخید و آرومتر گفت:ولی تو یکی نمیخوره اینجا گروگان باشی...پدرت خوشحال میشه بشنوه پسرش اینجا دقیقا چیکار میکنه...فعلا خداحافظی میکنم ولی بعدا امیدوارم دیگه خداحافظی در کار نباشه.
***
مهمونی تموم شد.
هوسوک و یونگی هم بهمون ملحق شدن.
پدر سلنا گفته بود که توی خونه یکی از رفقای قدیمیش میمونه ولی سلنا کلی اصرار کرد که باعث زحمتشون میشه ولی ایشون گفتن زحمتی نیست و پدرش بیشتر از اینا به گردنشون حق داره.
پدرش رو نگه داشتن.
تهیونگ و جونگ کوک هم اومدن.
سلنا موقع راه رفتن به سمت ماشین ها تلو تلو میخورد و این معلوم بود که هنوز مستی از سرش کاملا نپریده بود.
سوار ماشین شد و در ماشینو بست.
بازوی تهیونگ رو کشیدم و گفتم:حواست بهش هست؟؟
یکهو کسی منو عقب کشید و از تهیونگ جدا کرد.
جونگ کوک دستشو دور گردنم انداخت و انگشت اشارشو سمتم گرفت و گفت:حق..نداری..اون..اونو...بگیری..
بوی الکل از دهنش بیرون می اومد.
سرو برگردوندم و دماغمو چین دادن و گفتم:صورتتو میبری عقب؟؟بوی گند مشروبه ارزون قیمت میدی..
_هاااا!!ببخشیداااا ما مثله شما بچه پولدار نی....
تهیونگ اون یکی دست جونگ کوک رو دور گردنش انداخت و گفت:این وقتی مست میکنه چرت و پرت زیاد میگه بهش گوش نکن..
جونگ کوک با لبخند به سمت تهیونگ برگشت و گفت:بهش بگم لبات چه طعمیه؟؟
یک لحظه جفتمون کپ کردیم و ایستادیم.
تهیونگ بلند گفت:جونگ کوک چرت و پرت نگو..
به سمت من برگشت و با خنده گفت:مزه ی شکلات داغ میده...
خندیدم.جونگ کوک هم خندید.
تهیونگ دستشو ول کرد و جلوتر راه رفت.
جونگ کوک سریع دستشو از دور گردن من برداشت و سمتش رفت و از پشت از گردنش آویزون شد و گفت:نمیتونی از من فرار کنی کیم تهیونگ...
بقیه شو نشنیدم که با هم چی گفتن.
در ماشینو باز کردم دیدم که سلنا توی ماشین خوابش برده بود.
یونگی کنارم گفت:همیشه همینجوریه اینقدر میخوره تا از حال میره...
به سمت یونگی برگشتم و گفتم:اون زمان که اینجوری نبود..
یونگی گفت:اون زمان اینجوری نبود چون تو هنوز اون کارو نکرده بودی..
_راستش من دقیقا هیچ کاری نکردم نمیگم بی تقصیر بودم نه ولی سلنا دیگه زیادی دچار سوتفاهم شده.
+باهاش حرف زدی؟؟
_آره ولی فقط همین موقع مستیش بود.
+اشکال نداره اون همه چیز مستیشو یادش میمونه.
_واقعا؟؟
+آره...ولی بهتره تو ندونی راجب چیا حرف میزد..
_مگه چیا میگفت؟؟
+حالا منکه میدونم میشنوه ولی بعدا فیلماشو برات میفرستم.
به سلنا نگاه کرد و گفت:کلی راه و روش مختلف بلده که هم تورو بکشه هم تورو برگردونه ولی بیشتر روی شکنجه مانور میده مواظب باش اون طلسمرو هم از اون شکنجه ها یاد گرفته حواست باشه.
_یعنی میسوختم که شکنجه بشم؟؟
+آره.
با خنده کنار سلنا نشستم و گفتم:میدونه چیا آزارم میده که اینا در برابرش هیچن.
یونگی با خنده گفت:آره میگفت که دست و پاتو میبنده و جلوت با یکی دیگه....
_ای ای ای نمیخواد بگی دیگه.
+خوب خودش کامل توضیح میداد..
_نمیخواد به من کامل توضیح بدی.
+خودت میخواستی بدونی.
_ولش کن نمیخوام..
یونگی خندید و گفت:حالا جونگ کوک و تهیونگ که دیگه روتو زیاد حساب باز نمیکنن هوسوکم که از تعریفای اونا اصلا بهت اعتماد نداره ولی من بیشتر از همه میشناسمت خودت مواظبش باش و مثله من از مستیش سواستفاده نکنی وگرنه بلای بدی سرت میاد.
***
YOU ARE READING
Black Swan
Paranormalاسم:قوی سیاه ژانر:عاشقانه،خونآشام،گرگینه،ماجراجویی کی فکرشو میکرد دختری تنها در پاریس چنین اتفاقاتی براش بیفته.عاشق بشه،قلبش بشکنه،خانوادش بهش خیانت کنند و واقعیت هایی از خودش و خانوادش بفهمه که مسیر زندگیشو عوض کنه. وقتی درست در لحظه ی تصمیم گیری م...