Part 7:First Day in Paris

20 4 0
                                    

-دستتو بگیر جلو.
+براچی؟؟
-میخوام عکس بگیرم خو.
+اه اگه گذاشتی بخوریم.
-نمیزارم.
جونگ کوک با بی میلی میک شیکشو که با کلی غر غر‌ گفت بریم بگیریم بخوریم رو جلو گرفت.منم میک شیک خودمو جلو گرفتم و عکس گرفتم و درجا استوری گذاشته شد و مثله همیشه تگش کردم.
جونگ کوک سریع نی میک شیکشو توی دهنش گذاشت و هورتی کشید.
به میک شیک نگاه کردم و گفتم:باز چیز دیگه ایی خواستی این دفعه من حساب میکنم.
+پس چیزی نمیخوام.
-اونجوری بده کار میشم از بده کاری خوشم نمیاد.
+نوچ نمیشی.
-ایش!اصلا میخوام برای خودم دوتا بگیرم چیکار داری؟
+باشه برای خودت دوتا بگیر.
گوشیم زنگ خورد.
صفحه شو نگاه کردم
مامان....
ساعت هفت صبح...البته برای آمریکا
تصویری بود.
وصل کردم و گوشی رو نزدیک صورتم گرفتم و گفتم:الو؟!..
+سلنا عزیزم خوبی سلام به سلامت رسیدی البته معلوم بود به سلامت رسیدی...
لحن زیرکانش از پشت تلفن معلوم بود.
-سلام مامان خوبی آره خوب رسیدم به سلامت رسیدم بعد من الان جایی ام بعدا بهت زنگ میزنم.
+براچی مگه کجایی؟؟
-من بیرو....
×سلام خانم مایکلسون بزرگ....
جونگ کوک با دستش گوشی رو از صورتم فاصله داد و مامانم منو جونگ کوکو با هم دید و خندید.
+خب من بعدا زنگ میزنم مثله اینکه سرت خیلی شلوغه.
-نه مامان اینجوری که فکر میکن....
×نه خانم مایکلسون بزرگ دخترتون میخواست معلوم نیست تنهایی کجا ها بره برای خودش من خودمو مامور کردم هم شهرو نشونش بدم هم مراقبش باشم کجاها میره.
+ممنونم آقای جی کی فکر کنم از آیدیتون اسمتون این بود.
×آره جی کی صدام کنین آقا نمیخواد.
+باشه حتما....سلنا
گوشی رو از دسته جونگ کوک کشیدم.
-بله؟؟
+تمام این مکالمه ضبط شد اگه به بابات نشون ندادم
-مامان!!!
+شوخی کردم مراقب خودت باش باباتم سلام میرسونه ولی حرف نمیزنه الان
-باشه بهش بگو خیلی دوسش دارم دوست دارم مامان به خانم و آقای کیم هم بگو
+باشه خداحافظ دختر خوشگلم
+خداحافظ مامانی
قطع کردم و گوشی رو توی کیفم گذاشتم
به سمت جونگ کوک برگشتم ولی اون اونجا نبود.
من کجام؟؟
***
برگشتم و سعی کردم از راهی که اومدم برگردم ولی انگار وارد یک هزار تو شدم هیچ چیزی اونجا نبود نه خیابون نه هیچی.
گوشیم رو در آوردم آنتش ضعیفتر از اون چیزی بود که فکر میکردم سعی کردم به جونگ کوک زنگ بزنم ولی زنگ نمیزد.
با ترس به راه افتادم.
نزدیک های بعد از ظهر بود و هوا یواش یواش تاریک میشد.
گروهی از مرد های بزرگ یک طرف وایستاده بودن.
هرچی نزدیک تر شدم بیشتر ترس احساس کردم
دوتاشون اومدن جلوتر و لبخندشون هی مضحکتر میشد.
بند کیفمو رو چسبیدم و آماده ی دویدن بودم که کسی دستشو دور گردنم انداخت و گفت:عزیزم کجا بودی؟؟
برگشتم که چیزی بگم ولی با چهره ی جدیه پسر روبه روم مواجه شدم.
اون دو مرد عقب عقب برگشتن.
اون پسر منو با دستش به جلو کشید و آروم گفت:تندتر راه برو.
منو همراه خودش کشید و چند کوچه منو رد کرد تا رسیدیم به یه کوچه ی کوچیک و تنگ.
احساس امنیت نداشتم ولی اون کوچه هم بن بست نبود.

Black SwanWhere stories live. Discover now