Part 14:Do I love him??

16 4 3
                                    

به مهمونی رسیدم یک ربع دیر کرده بودم.خیلی ترافیک بود.
تاکسی اون باغ بزرگی که دور تا دورش دیوار بود و حصار نگه داشت.
در فلزی بزرگ مشکی جلوی چشممون بود.
از تاکسی پیاده شدم و به سمت آیفون رفتم.
زنگ آیفون رو زدم.
_کیه؟؟
+ترمک هستم.
کدی که سال بالایی ها بهمون دادن و گفتن با این جمله راهمون میده وگرنه راه نمیده.
در باز شد و داخل شدم.
باغ بزرگ و سنگفرش های کف راهرو خونه ی بزرگی از رو به رو دیده میشد جلوی پله ها چیزی شبیه یه میدون کوچیک بود که شلوغ و پر آدم بود.
به خونه نزدیکتر شدم.
از پله ها بالا رفتم.
یکی از خدمتکار ها کیفم رو گرفت و منو به سالن مهمونی راهنمایی کرد.
وارد سالن شدم. پائین سالن پسر ها و دخترای جوون دوتا دوتا یا با دوستانشون ایستاده بودن و حرف میزدند.
از پله ها پائین رفتم و کم کم توجه ۲۰ نفرو جلب کردم.
لبخندی زدم و از کله پله ها پائین اومدم.
فردی دستش رو جلوم دراز کرد.
سعی کردم بی محلی کنم ولی یکهو گفت:به من بی محلی نکن شاهزاده خانم.
چرخیدم و جیمین رو دیدم.
باورم نمیشد.جیمین؟؟اینجا؟؟
به دستش نگاه کردم و گفتم:ببخشید من دست آجوشی های پیر رو نمیگیرم.
تقربیا کله سالن به سمت ما برگشته بودن.
حدود ۳۰۰ ۴۰۰ نفر به سمت ما برگشته بودن.
جیمین دستشو دراز تر کرد و گفت:زود باش پرنسس دستم خواب رفت.
نگاهی به سر تا پاش انداختم شلوار مشکی کفش های مشکی و پیراهن مشکی پیراهنش توی شلوارش بود و آستین هاشو بالا زده بود که ساعت و دستبند هاشو نشون میداد.
یقه ی پیراهنش رو دو دکمه باز کرده بود و گردنبندی که یه نشان عجیب و غریب بود انداخته بود.

یقه ی پیراهنش رو دو دکمه باز کرده بود و گردنبندی که یه نشان عجیب و غریب بود انداخته بود

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

(اهل دلاش میدونن این لوگوی چیه😏)
دستشو گرفتم و با دستش منو سمت خودش کشید.
پچ پچ های اطرافیان بیشتر شد.
سالن رو از نظر گذروندم.
جونگ کوک رو ندیدم.
کم کم همه سرشونو به کار خودشون گرم کردند.
یک لحظه دست جیمین رو فشار دادم و گفتم:خب میگی اینجا چیکار میکنی یا نه؟؟
جیمین خندید و گفت:اول بریم یه نوشیدنی برداریم.
به سمت میز اوردوف رفتیم و جیمین دوتا از نوشیدنی های آبی رنگ برداشت و یکیش رو سمت من گرفت.
لیوان رو روی میز گذاشتم و گفتم:من نمیخورم.
جیمین جا خورد و گفت:برای چی؟؟
_چون من دیگه تورو نمیشناسم از کجا معلوم توش چیزی ریخته باشی.
+ببین پرنسس اگه میخواستم بلایی سرت بیارم تا الان کلی فرصت داشتم.
_خب شاید الان یکهو بخوای منو بدزدی.
جیمین فاصله ی بینمون رو کم کرد و دستش رو توی گودی کمرم گذاشت و آروم کنار گوشم گفت:نیازی به دزدیدنت نیست پرنسس تو همینجوریش داری عالی پیش میری.
لیوان خودشو بالا گرفت و گفت:بیا با هم بخوریم اینجوری اگه بخوام مسمومت کنم خودمم مسموم میشم.
به سمتش نگاه کردم و با لبخند شرورانه ایی گفتم:شاید داروش خواب آور نباشه یکچیز دیگه باشه.
نیشخندی زد و گفت:شیطون شدیااا.
لیوان رو ازش گرفتم و گفتم:همین الان تصمیم گرفتم امشب یکم شیطون شم.
جرعه ایی از لیوان خوردم و از مزه ی تلخ و ترش شیرینش چهرم عوض شد.
جیمین از دیدن چهرم خندش گرفت و گفت:فقط یکم؟؟
لیوان رو به دست خودش برگردوندم و گفتم:حالا ببینم چی میشه فعلا یکم.
و ازش فاصله گرفتم و بقیه میز رو از نظر گذروندم.
سنگینی نگاهش رو پشت خودم احساس کردم و با صدای یکم بلند گفتم:اینقدر دید نزن آجوشی زشته دخترای جوون رو اینطوری دید بزنی.
دستش رو روی دست خودم حس کردم.از پشت به گردنم نزدیک شد و آروم گفت:آخه نمیشه تورو دید نزد مخصوصا توی این لباس.
احساس داغی توی کله بدنم پیچید و به گونه هام اومد.
نفس های داغ جیمین به گردنم میخورد.نفس عمیقی کشید و یکم ازم فاصله گرفت و به میز تکیه داد.
به سمتش چرخیدم.
جیمین خندید و گفت:باید دورتر وایستم.
با قدمی بهش نزدیکتر شدم و گفتم:چرا اونوقت؟؟
+اونجوری میتونم راحتر دید بزنم.
_ایششش....آجوشی منحرف....
بهش نزدیکتر شدم و دستام رو دورش روی میز گذاشتم.
به چشماش زل زدم.
لبخندش محو شده بود و نسبتا جدی بود.
ناخودآگاه چشمام به لب هاش افتاد و زودتر از چیزی که انتظار داشتم متوجه شد.
آروم سرش رو به سمتم خم کرد.
دستم رو روی میز حرکت دادم و لیوان نوشیدنی برداشتم و وقتی آروم اومد نزدیکتر یکهو ازش فاصله گرفتم و لیوان نوشیدنی رو به لبام زدم و یه قورت ازش خوردم و گفتم:آخیش یه چیز خنک میخواستم.
به جیمین نگاه کردم که هنوز توی هپروت بود و متوجه ی منظورم نشده بود.
جلو رفتم و سعی کردم با لحن بامزه حرف بزنم و گفتم:آ...جو....شی..؟؟
جیمین به چشمام نگاه کرد و لبخند کمی زد ولی زود از لباش پاک شد و سرش رو پائین انداخت.
به خودم جرئت دادم و جلوتر رفتم.وقتی بهش رسیدم دستم رو زیر چونش گذاشتم و سرش رو بالا آوردم و توی چشماش نگاه کردم.
همزمان به چشمام نگاه کرد.
با لحن معمولی خودم گفتم:هنوز نگفتی اینجا چیکار میکنی جیمین.
نیشخندی زد و گفت:یکبار دیگه صدام میکنی؟؟
_جیمین؟؟
+نه نه اونجوری که اول گفتی.
یکبار دیگه توی چشماش زل زدم و آروم گفتم:جیمین.
+جونم؟؟
جا خوردم چونش رو ول کردم و عقب عقب رفتم و گفتم:اه نه اینجوری نه دیگه صدات نمیزنم اه.
دوباره برق توی چشماش برگشته بود.صاف و ایستاد و گفت:هرچی صدام کنی همینو میگم.
_اه پس دیگه هیچی.
برگشتم و از در پائینی سالن بیرون رفتم.
تا از اون سالن شلوغ اومدم بیرون هوای تازه به صورتم خورد.
یه نفس عمیق کشیدم.
+منم توی این دانشگاه درس میخونم.
به سمت جیمین برگشتم.دستاش توی جیبش بود و آروم بهم نزدیک شد و کنارم ایستاد.
به سمت من برگشت و گفت:من کره جنوبی به دنیا اومدم ولی از ده سالگیم اینجا زندگی میکنم.
به سمتش برگشتم و نگاهش کردم.
آروم ادامه داد:پدرو مادرم طلاق گرفتن و پدرم با من اومد اینجا و دوباره ازدواج کردم زن بابام منو خیلی دوست داره و حتی گاهی فکر میکنم اون مادر واقعیمه نه اون مادری که ولم کرد و رفت.رابطم با پدرم متوسطه نه خیلی خوب نه خیلی بد.
آروم شروع کرد به قدم زدن.وقتی دید من هنوز همونجا وایستادم دستم رو گرفت و آروم با هم راه رفتیم.
یکم که گذشت جیمین گفت:خب تو چی؟؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:خب من قبل از این هیچوقت از خانوادم دور نشده بودم و خب خیلی دلم برای خانوادم و دوست بچگیم تنگ شده.
+دوست بچگی؟؟
_آره منو تهیونگ ۱۳ ساله که دوستیم.
زیر لبی اسم تهیونگ رو تکرار کرد و چشماش دوباره کاملا بی حس شد.

Black SwanDonde viven las historias. Descúbrelo ahora