Part 22:Tae and Kook

20 3 0
                                    

چمدونم رو برداشتم و از در اتاقم بیرون اومدم.
زمان زودتر از اونی که فکر میکردم گذشت.
کله این هفته جیمینو ندیدم ولی وقتی گوشیم رو روشن کردم کلی پیام ازش اومده بود و کلی تماس بی پاسخ.
این هفته هم مثله برق و باد گذشت.
جونگ کوک پشت اپن ایستاده بود تا منو دید به سمتم اومد و چمدونو گرفت و گفت:همه چی برداشتی؟؟
+آره برداشتم.
با استرس برگشتم و به در اتاق یونگی نگاه کردم.
جونگ کوک توی صورتم بشکن زد و گفت:هی فعلا نگرانی بسه الان فقط هواپیما مامان و بابا.
مامان و بابا؟؟
چرا الان شنیدن این دو اسم بهم استرس وارد میکرد؟؟
چون نمیدونستم قراره بهم چی بگن؟؟
چون نمیدونستم؟؟
چون میترسیدم؟؟از چیزی که میخواستن بهم بگن میترسیدم.
چرا میترسیدم؟؟شاید اونا هم متوجه وارد شدن من به دنیای دیگه ای شده بودن.
تا به خودم اومدم توی ماشین نشسته بودم سرم رو به شیشه تکیه داده بودم و به بیرون نگاه میکردم.
جونگ کوک توی پارکینگ فرودگاه پارک کرد و گفت:هی خوشگله قراره دوسه روزی اینجا بمونی ناراحت نشی خب؟؟زودی بر میگردم.
بعد به سمت من برگشت و گفت:خب بریم؟؟
یه لحظه انگار صداش رو نشنیدم سمتش برگشتم و گفتم:نمیخوای پیاده شیم؟؟
جونگ کوک با تعجب گفت:منم همینو گفتم.
ابرو هام از تعجب بالارفتن و آروم در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.
جونگ کوک سریع پیاده شد و به سمت صندوق عقب ماشین رفت.
درو بستم و دنبالش رفتم و تو پائین کردن چمدونا کمکش کردم.
بعد از اون همچی خیلی سریع گذشت.
بلیت چک کردن پاسپورت رفتن به هواپیما و پرواز به سمت خونه.
وقتی هواپیما نشست همگی آروم آروم پیاده شدیم.
منتظر چمدونا بودیم.اطراف رو نگاه کردم ولی آشنایی ندیدم.
بهشون خبر داده بودم که امروز میام.
جونگ کوک چمدون های منم گرفت و به سمت راه خروجی راه رفتیم.
به محض اینکه از نگهبانی رد شدیم دسته گلی جلوی صورتم گرفته شد که باعث شد حسابی جا بخورم.
به دنبالش صدای آشنایی شنیدم که باعث شد از ته دل ذوق کنم.
_به خونه خوش اومدی خرگوش کوچولو.
با خنده دستام رو باز کردم و تهیونگ رو بغل کردم.
تهیونگ هم بغلم کرد و گفت:جغله دو هفته ی رفتی انگار سه ساله ندیدمت.
از بغلش بیرون اومدم و گفت:من دلم برات تنگ شده بود خرس قهوه ایی.
_خیلی بدی من کجا خرسم؟؟
رو بعد نگاهی به جونگ کوک انداخت.
جونگ کوک دستش رو جلو برد و صداهایی در آورد که از نظر من برای جونگ کوک کاملا نا آشنا بود.
_س....سلام....جئون کوک هستم...چیز نه بیخشید...کوک جونگ هستم...نه...
بعد با خجالت دستشو پشت گردنش گذاشت.
با خنده دست جونگ کوک رو کشیدم و گفتم:تهیونگ ایشون جئون جونگ کوک هم خوابگاهی من هستن.
تهیونگ دستشو به سمت جونگ کوک دراز کرد و گفت:بله شناختمشون.
به سمت جونگ کوک گفتم:جونگ کوک ایشونم کیم تهیونگ دوست صمیمی قدیمی بنده هستن.
جونگ کوک با تهیونگ دست داد و یکهو تهیونگ گفت:دوست صمیمی قدیمی؟؟
دستم رو روی شونه ی جونگ کوک گذاشتم و گفتم:آره جونگ کوک دوست صمیمی جدیدمه.
جونگ کوک سرش رو پائین انداخته بود حتی به چشمای تهیونگم نگاه نمیکرد.
تهیونگ یکم خم شد تا چشمای جونگ کوک رو ببینه بعدش گفت:پس تو سلنا رو از من دزدیدی.
جونگ کوک سرش رو بالا گرفت.
نمیدونم چرا ولی از خجالت قرمز شده بود.
از روی گونه هاش و روی دماغش همه قرمز شده بود.
جونگ کوک توی اون لحظه خیلی شبیه خرگوش شده بود.
تهیونگ تا چهرشو دید روشو برگردوند خیلی تلاش کرد تا خندش نگیره.
با خنده گفتم:یاااا جونگ کوک شبیه خرگوش شدی این چه قیافه اییه؟؟
جونگ کوک دو دستش رو روی لپاش گذاشت و گفت:نگام نکن همش تقصیر توئه.
تهیونگ با لبخندی گفت:نمیدونستم با دوست صمیمی جدیدت میای وگرنه دوتا دسته گل میگرفتم.
جونگ کوک یه دستش که روی لپاش بود رو روی چشماش گذاشت.
با خنده گفتم:اشکال نداره دسته گله من برا جونگ کوک البته بزار اول برم یه لیوان آب بیارم.
از اون دوتا فاصله گرفتم که یکهو یک نفر از پشت شونه هامو گرفت.
_چرا منو با اون تنها میزاری؟؟؟
با خنده به صدای پر استرس جونگ کوک گفتم:بابا نمیخورتت که فقط شاید دیر باهاش اوکی شی.
_من اصلا نمیخوام با همچین فردی اوکی شم.
+چرا نگران نباش تهیونگ خرسه ببر نیست خرگوش کوچولو هارو بخوره.
_یاااا تو هم سوژه کردیا.
+خب تا به حال خجالتتو ندیده بودم خیلی بامزه بود مثله خرگوش کوچولو ها.
جونگ کوک با حرص شونه هامو ول کرد و سراغ آب خوری رفت.دوتا لیوان آب کرد و یکیش رو سمت گرفت و گفت:فقط اون رفیقتونو از من دور نگه دار یه بویی میده.
+چه بویی؟؟
_چمیدونم خونشون سگ داره؟؟
+تا وقتی که من بودم نه ولی نمیدونم تو از کجا بوی سگ فهمیدی؟؟
_هیچی ولش کن پس.
ابروهام رو بالا انداختم و لیوان آبم رو تا آخر سر کشیدم.
جونگ کوک همینجوری که لیوان چهارمشو آب میکرد و میخورد گفت:فقط چهار روز اینجاییم آره؟؟
+آره چهار روز.
_خوبه.
رد نگاهشو گرفتم.به تهیونگ نگاه میکرد ولی تهیونگ به ما نگاه نمیکرد.
از اون فاصله میتونستم تشخیص بدم که دیگه چهره ی تهیونگ عادی یا خوشحال نبود.اون با نگرانی به صفحه ی گوشیش زل زده بود.
***

Black SwanDonde viven las historias. Descúbrelo ahora