Part 32:I'll take him back

13 2 0
                                    

از خواب بیدار شدم.
بلند شدم و نشستم.
چشمام رو مالیدم.
جیمین هنوز خواب بود.
آروم از تخت پائین اومدم...
_کجا میری؟؟
+میرم دوش بگیرم.منم باهات میام.
_نه نمیای.
+چرا میام.
_اونجا خطرناکه.
+اونا جونگ کوکو گرفتن.
_بهت گفتم میرم پسش میگیرم‌.
+نمیخواد خودمم میام.
_گفتم ن....
+جیمین!من میام تموم شد دیگه این بحث ادامه نمیدم.
بعد از دوش گرفتن
لباس معمولی پوشیدم.
جیمین تو اتاق نبود‌.
توی فکرم گذشت که هرجا رفته باشه پیداش میکنم.
از اتاق بیرون رفتم.
جیمین با کوله ش از کنارم رد شد.
کوله رو روی تخت گذاشت و تیشرتاشو ریخت و گفت:کدومو بپوشم؟؟
+اون مشکیه.
_نه اونو تو پوشیده بودی.
+خب؟؟
_به تو بیشتر میاد از این به بعد بیشتر بپوشش.
تیشرت سرمه ایی کشید بیرون و پوشید و روز تخت انداخت و گفت:منم میتونم اینجا برم حموم؟؟
+آره.
_بهتره تا میرم حموم میام همینجا بمونی باشه باهم میریم حداقل تنهایی جایی نری.
+باشه.
جیمین حوله ای از توی کیفش بیرون کشید و سمت حموم رفت.
توی آشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم.
از پیتزاهای دیشب هیچی نخورده بودیم و داشتم از گشنگی میمردم.
یکی از پیتزا هارو باز کردم.
next
بعدی....
بعدی؟؟
بعدی تویی..
اگه یه تار مو از سره جونگ کوک کم شده باشه من همتونو از گردن دار میزنم.
در اتاق یونگی باز شد و یونگی بیرون اومد.
چشم تو چشم شدیم.
پیتزا رو سمتش هل دادم و گفتم:میخوری؟؟
یونگی جلو اومد و یه تیکه برداشت و گفت:هنوز خوابی یا مواد زدی؟؟
+هیچ کدوم.
توی چشماش زل زدم و گفتم:مین یونگی....میدونی جونگ کوک کجاست؟؟
_نه...
+ولی حدس میزنی....
_آره....
+خب منو جیمین...
_سلنا نباید اونجا بری...
+چی؟؟جونگ کوک اونجاست...
یونگی اپن رو دور زد. بهم نزدیک شد و توی چشمام زل زد و گفت:نرو سلنا همنجوری که گفتم نزدیک شدن به جیمین خطرناکه رفتن به این جایی که میری خطرناک تر...
+حالا میخوان چیکار کنن منو بکشن؟؟
_میکشنت...تو گرگینه ایی و داری صاف میری توی دهن خونآشاما.تازه یه گرگینه ی کامل نیستی.
+تو....چجوری میتونم یه گرگینه ی کامل بشم.
یونگی با حالت عصبی بهم نگاه کرد.انگار که خاطره ایی خیلی دور یادش اومده باشه.
دستشو روی شونه ام گذاشت و گفت:تو باید یکی رو بکشی سلنا با دستای خودت.
تمام بدنم یخ زد.
صدای در حموم اومد.
یونگی یه تیکه ی دیگه برداشت و گفت:نگو من اینجا بودم هیچی راجب حرف زدنمون نگو.
و از در بیرون رفت.
همزمان با بیرون رفتن یونگی جیمین از اتاق بیرون اوم و گفت:چی گفت؟؟
+کی چی گفت؟؟
_یونگی...
+آهان....هیچی فقط منو دید و رفت بیرون.
جیمین آهسته گفت:داری دروغ میگی.
+نه دروغ نمی....
_از من میترسی...دوباره.
چیزی نگفتم.
_ببین نمیدونم یونگی تا کجا و چی برات گفته اما یه زمانی یونگی خودش جزوه گروهی بوده که الان جونگ کوک رو دزدیدن.
آروم تیکه ی دیگه از پیتزا رو توی دهنم گذاشتم و گفتم:همشونو میکشم.
عجیب بود که کلمه ی کشتن اینقدر راحت از دهنم بیرون میومد شاید به خاطر جیمین بود یا بیشتر به خاطر جونگ کوک.
پیتزای دوم رو از یخچال برداشتم و گفتم:راه بیفتیم.
***
۳ ساعتی میشد که توی جاده بودیم.
وسط جنگل دور از هر شهر و آبادی.
به خونه ی سیاه بزرگی رسیدیم.
خونه که نه بیشتر شبیه یه عمارت بزرگ بود.
جیمین وارد محوطه شد.
هیچ کس اونجا نبود.
جیمین ماشین رو جلوی در نگه داشت.
پیاده شد.
پیاده شدم و به عمارت نگاه کردم.
جیمین از در تو رفت.
دنبال جیمین راه افتادم.
توی سالن اصلی راه پله ی بزرگی رو به بالا داشت و لوستر بزرگی وسط سالن آویزون شده بود.
جیمین سمت دیوار رفت و یکی از کاشی های دیوارو فشار داد.
راه پله ی بزرگ وسط سالن بالا رفت.
زیرش راه پله ی بزرگی رو به پائین بود.
جیمین روی پله ی اول ایستاد و دستشو به سمتم دراز کرد.
دستشو گرفتم.
جیمین گفت:یادت باشه چیزایی که این پائین میبینی واقعی نیستن.
+یعنی چی؟؟
_هرچی میبینی باور نکن باشه؟؟سلنا بهم قول بده.....قول بده باور نمیکنی...
+قول میدم ولی نگفتی....
صدایی توجهمو جلب کرد.
دست جیمین ول کردم و سمت صدا دویدم.
یه راهروی مستقیم بود و ته راهرو کسی به دو زنجیر آویزون بود.
به سمتش دویدم.
هرچی نزدیکتر شدم واضح تر میشد.
+جونگ کوک!!
جونگ کوک سرش رو بالا آورد و گفت:نه برو عقب این یه تلست.
دستاش بسته بود زنجیر به دیوار های چپ و راستش بود.
به محض اینکه وارد اتاق شدم تیکه چوبی مثله چوب بیسبال جلوم ظاهر شد.
دراز کشیدم و روی زمین سر خوردم.
چون به سرم نخورد.
اون فرد با ماسک با چوب بهم حمله کرد.
بهش حمله کردم.
هیچ وقت اونقدر عصبانی نبودم.
ناخن های گرگینه ام در اومد و محکم روی صورتش کشیدم.
ماسکش افتاد و صورتش پر خون شده بود.
دوباره با چوب بهم حمله کرد.
مشتی توی صورتش زدم.
پرت شد و سرش به دیوار خورد.
خونآشام بود.حسش میکردم.
چوب بیسبال رو برداشتم و با دست به راحتی از وسط شکستمش.
یکی از تیکه هارو دقیق توی قلبش فرو کردم.
سکوت همه جارو فرا گرفت.
خشمم فروکش کرده بود.
بدن اون خونآشام به خاکستری میرفت.
تیکه چوب دیگه از دستم افتاد.
به سمت جونگ کوک برگشتمو گفتم:خوبی؟؟؟جونگ کوک......باهام حرف بزن.
دردی کله بدنم رو فرا گرفت.
روی زمین افتادم.
به جونگ کوک نگاه کردم که با ترس بهم نگاه میکرد.
چیز محکمی توی سرم خورد.
بیهوش شدم.
***

Black SwanOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz