Part 41:The new Alpha

7 1 0
                                    

با کمک بقیه بابام دوباره روی ویلچرش نشست.
پتو رو دور پائین تنه ی خودش پیچیده بود و بالاتنش تیشرت تهیونگ رو پوشیده بود.
با لحن عصبانی گفتم:بابا شما خودت آلفایی بعد از این کارا میکنی؟؟
جلو نشستم و گفتم:میدونی چیه اصلا؟؟من دعوتت میکنم به یک جنگ آلفا...اگه من ببرم من آلفام.
(گرگ های آلفا نمیتونن یه دعوت به جنگ آلفا رو رد کنند.)
با کلافگی گفتم:و میدونی چیه؟؟میتونم خیلی بی رحم باشم و مسابقه ی دو رو تعیین میکنم که بی برو و برگرد توش ببازی...
(گرگی که از آلفا درخواست جنگ یا مسابقه کرده میتونه تعیین کنه که چه مسابقه یی یا چه جنگی باشه)
بابام هیچی نمیگفت.
از زیر میز وسط هال صفحه ی شطرنج رو در آوردم و گفتم:عادلانه بازی میکنم...
شطرنج رو جلوش گذاشتم و گفتم:من بردم من آلفام...تموم...
زخم روی دستم ذوق ذوق میکرد.عمیقتر از چیزی بود که زود خوب بشه.
وقتی که تمامیه مهره هارو چیندم و میخواستم شروع کنم دوباره زنگ خونه خورد.
ایندفعه دیگه واقعا عصبانی بودم نه حوصله ی کسی رو داشتم و منتظر کسی بودم.
مجبور شدم خودم پاشم و در رو باز کنم.
بقیه بچه ها از ترس بابام و من دور اپن نشسته بودن و جرئت تکون خوردن نداشتن.
در رو محکم باز کردم و گفتم:مگه اینکه بخوای بمیر.....
با دیدن فرد جلوم ساکت شدم‌.
بدون اجازه ی من اومد تو و مستقیم به سمت جیمین رفت و مچ دستش رو گرفت.
***
جیمین
از هم راه اومد به سمتم اومدم و مچ دستم رو گرفت و گفت:میدونستم اینجایی...
دستم رو از دستش کشیدم و گفتم:شما؟؟
تهیونگ از اونور با قیافه ی جدی گفت:اون همونیه که راجبش بهتون گفتم کیم نامجون...
دوباره دستم رو گرفت و گفت:تو باید با من بیای.
یکبار دیگه خواستم دستم رو از دستش بکشم ولی نتونستم.
با بی اعصابی گفتم:برو بابا تو خر کی باشی...
بابای سلنا گفت:کیم بکشش.
نامجون اون یکی دستش رو به سمت قلبم برد.
دستم رو روی شونه ی چپش گذاشتم و محکم به عقب هل دادم.
تکونی نخورد..
تو یه لحظه جفت پاهام رو به شکمش زدم و از خودم دورش کردم‌.
دردی توی فکم شروع شد.
نیش هام رو بهش نشون دادم ولی اون دوباره پاشد و بهم نزدیک شد.
هوای بیرون هنوز آفتابی بود نمیتونستم بیرون برم.
به سمتم پرید و مشتی توی صورتم زد.
گاردم برای یک لحظه شکست همون لحظه دستش رو از پوست و گوشتم رد کرد و قلبم رو گرفت.
نفسم گرفت نمیتونستم نفس بکشم.
چشمام رو بستم و با خودم گفتم:بالاخره دارم میمیرم...
_کیش و مات..‌
***
سلنا
_آقای کیم لطفا بس کنین...
نامجون دستش رو از سینه ی جیمین در آورد.
(این صحنه رو فقط کسایی که خاطرات خونآشام و اصیل ها رو دیده باشن درک میکنن بقیه منحرف میشن😅🤣)
جیمین نفس عمیقی کشید و روی زمین افتاد.
_آقای کیم از این به بعد...البته به همه ی گرگینه ها اطلاع بدید که از این به بعد من آلفا هستم..
نامجون بهم نگاه کرد.
تهیونگ و هوسوک از جاشون پاشدن و کنار نامجون ایستادن.
هر سه تاشون زانو زدن و دست راستشونو روی شونه چپشون گذاشتن.
بابام آروم گفت:تعظیم گرگینه ها...تو رسما یه آلفا شدی..
_بلند شین ما گرگیم نه یه خانواده ی سلطنتی...
همشون با تعجب به من نگاه کردن.
با لبخند گفتم:به گرگینه ها میگن گله،گله یعنی دوست و خانواده...
بعد به سمت بابام برگشتم و گفتم:همشونو حس میکنم انگار تک تک ضربان قلباشونو توی سرم میشنوم.
بابام گفت:بهش عادت میکنی و اگر اتفاقی براشون بیفته تو زودتر از همه حس میکنی...مثله یه درخت که حتی کنده شدن یه برگشم حس میکنه.
دستام رو بهم کوبیدم و گفتم:خب بنده برنامه های جدید برای گرگینه ها دارم قدم اول...
به جیمین نگاه کردم و گفتم:پیدا کردن پارک بزرگ..
***
هوا تاریک شده بود..
جیمین درو باز کرد و آماده ی فرار بود که به محض اینکه پاشو از خونه بیرون گذاشت مثله آفتاب سوختگی تمام بدنش شروع به سوختن کرد.
دوباره برگشت داخل..
قیافه ی متعجبشو دیدم و با خنده گفتم:دور تا دور خونه طلسم گذاشتم نمیتونی بری بیرون این طلسم حتی سنگ های خورشیدتونم خنثی میکنه و هرچی از خونه دورتر بشی سوخش و سوختنش بیشتره...
یونگی و جونگ کوک با ترس گفتن:پس ما چی؟؟
_نگران نباشین فقط رو جیمینه..
جیمین گفت:چرا من اونوقت؟؟
_مثله اینکه اینجا زندانی هااا....
بابام گفت:چجوری؟؟این چه طلسمیه؟؟از کجا؟؟
_یه تیشرت قدیمی از جیمین داشتم البته برای اطمینان بیشتر طلسم یه تار مو ازش کندم...دیشب کلی روی طلسمش کار کردم تا ببینم جواب میده یا نه.
جیمین با نیشخند گفت:اونوقت اون تیشرتو از کی داری؟؟
_یادم نیست..ولی میدونم ماله اون روزیه که نفرین گرگینمو فعال کردم...
+انگشتر روزم دست توئه؟؟
_نه برا چی دست من باشه؟؟
+دست توئه.....بدش...
دستم رو جلوش گرفتم و گفتم:نیگا دستم خالیه..
انگشتام رو چرخونم و انگشترش بینش ظاهر شد.
جیمین دستش رو دراز کرد تا انگشترش رو بگیره ولی انگشتر دوباره بین انگشتام غیب شد.
+نمیدیش؟؟
_خیلی بی ادب با من حرف میزنی من آلفای گرگینه هام دورگه ام دشمن درجه یک پدرت....یکم احترام بزار...
+ببخشید پرنسس خانم....بنده از جانب خودم و خودم از درگاه شما طلب بخشش میکنم میشه علیاحضرت عذر خواهی بنده رو قبول کنند و لطف کنند انگشتری که از من به امانت گرفتند رو به من برگردونن...
هممون به جیمین نگاه کردیم و از خنده ترکیدیم.
_چه چیزا از این لفظ قلم ها هم بلد بودی ما نمیدونستیم؟؟
جیمین خندید و گفت:باید این چیزا رو یاد میگرفتم برای رویارویی با خانواده ی سلطنتی..
_رویارویی با خانواده ی سلطنتی؟؟چه غلطا...
هممون دوباره خندیدیم.
یونگی گفت:یا جیمینا یکم کمتر دروغ بگو...
+میخوایین باور کنین میخوایین باور نکنین.
بابام گفت:راستش اصلا نمیخواستم طرف اونو بگیرم ولی راست میگه امپراطوریه پارک بیش از ۳ بار در ماه با خانواده ی سلطنتی قرار ملاقات میزاره ولی بیشتر اوقات جفت ملکه و پادشاه یا حتی رئیس امپراطوری نیستن و بیشتر پسر رئیس و پرنسس با هم هستن.
جونگ کوک گفت:اوووووو پس جیمین چند باری پرنسس خانومو دیده...
جیمین گفت:اونجوری که توی تلوزیون هست نیستاااا خیلی غد و بد اخلاقه..
یونگی با خنده گفت:همه دخترا از نظر جیمین بداخلاقن دقیقا کی خوش اخلاقه جیمین؟؟
+تقربیا.....هیچ کس...
تهیونگ مثله اینکه چیزی رو متوجه شده باشه دستش رو دور گردن نامجون انداخت و گفت:راستی سلنا ایشون همون کسیه که راجبش حرف میزدی و میخواستی به زور شمارشو ازم بگیری...
نامجون خنده ی خجالتی کرد و یک لحظه حس کردم تمام صورتم قرمز شده.
دستام رو روی لپام گذاشتم و گفتم:من...من..فقط..برای اینکه..آلفای ..موقت بود...گفتم..درضمن قبلا هم دیدمشون پروفسور کیم نامجون از دانشگاه بین المللی
نامجون تک خنده ایی کرد و گفت:مچم رو گرفتی.
جونگ کوک کنارم نشست و شونه هامو گرفت و گفت:تهیونگااا دفعه ی آخرت باشه سلنای منو اینجوری اذیت میکنی...
بعد یکم بلندتر رو به نامجون گفت:باید از روی جنازه ی من رد بشی تا دستت به سلنا برسه...
_اینجوری نگو جی کی میاد از روی جنازت رد میشه هاا...
نامجون آروم گفت:برای مراسم مادرتون میخوایین چیکار کنید؟؟
_راستش میخواستم مراسمی نگیرم و فقط مثله یه گرگ دفنش کنم...
×برای ما گرگا فرقی نمیکنه تا وقتی که دستور آلفا این باشه.
_فردا این مراسمو میگیرم نمیخوام مراسمش مثله مراسم آدم ها باشه مامانم همیشه به گرگ بودنش افتخار میکرد پس منم مثله یه گرگ دفنش میکنم.
×هر طور مایلید..
_ولی به گله خبر بده بگو تجسس رو شروع کنن به دنبال پارک بزرگ.
تیکه لباسی از جیبم در آوردم و گفتم:اینو به جادوگرا بدین تا اونو پیدا کنن و به محض اینکه پیدا شد در اولین فرصت به من اطلاع بدید..
نامجون تیکه لباس رو گرفت و گفت:این از جنگ اون شبه؟؟
_آره حتی کمی خون هم روش داره ولی به خون ها اعتماد نکنی امکان داره ماله کسه دیگه ایی باشه.
×چشم.
_به گرگینه ها اعلام آمادگی بدین و آلفا شدن منو بهشون اطلاع بدین.
این بار من میتازم.
***

Black SwanWhere stories live. Discover now