جیمین
از اون روزی که سلنا جلویه بقیه گرگینه ها مست کرد از همچین روزی میترسیدم.
سخنرانیه بزرگ برایه جنگه بزرگتر.
گرگینه ها اصلا از سلنا حساب نمیبردن و این کارو سختر میکرد.
ولی اگه اون سلنایی که آرتورس رو کشت واقعا وجود داشت چی...
همونی که دیوونه وار وقتی آرتورس داشت جیغ میکشید استخوناشو زیر دندوناش خرد میکرد.
هنوز صدای جیغاش تو سرمه.
+هی چیکار میکنی؟؟
به زخم دستام نگاه کردم و گفتم:هیچی..
+جیمین من تورو بیشتر از اینا میشناسم براچی دوباره دستاتو زخم میکنی؟؟
_نمیدونم هیونگ فقط بیخیاله من شو.
+احمق نشو منکه گفتم مثله بقیه نمیزارم برم.
_آره تویه این سه سال خیلی همو دیدیم و حرف زدیم.
+نه این سه سال فرق داشت تو دوباره عوضی بازی در آوردی.
_دوباره؟؟
+جفتمون خوب میدونیم که از وقتی اسم سلنا تویه اون پیشگوییه مضخرف اومد چندین نفر دنبالشن و تو تابهحال چند نفرو کشتی.
_هنوز به احساساتم دست نزدم.
+آخرش چی؟؟منکه میدونم نقشت چیه..
_عه نقشم چیه پس؟؟
+تو میخوای وقتی که وقتش شد احساساتتو خاموش کنی و پدرتو بکشی..
دهنمو بستم هیونگ راست میگفت.
از اولی که کتک خوردنه مامانم به دسته اون حرومی رو دیدم نقشه ی مرگشو کشیده بودم.
یونگی دستشو رویه شونم گذاشت و گفت:به سلنا بگو بزار کمکت کنه سلنا دشمنت نیست.
_دیگه نمیتونم این چیزا رو ازش بخوام.
+احمق نشو سلنا همیشه با تو هست حتی اگه اینجوری نشون نده.
_از کجا معلوم؟؟اون هنوزم ازم متنفره.
+نه نیست اون جلویه پدرش پرید زخمی شد تا نجاتت بده دسته زخمیشو جلوت گرفت تا بقیه بهت اعتماد کنترله گرگش از دستش خارج شد چون تو و آرتورسو دید و کلی چیز میز دیگه.
_یعنی..
+آره تو احمقی که نفهمیدی.
_یونگی هیونگ..
+جیمین بهش نگی خودم بهش میگم.
_نه نه میگم فقط یکم سنگین بود حرفات میدونی.
+دیگم دستاتو زخم نکن.
_از استرسه میدونی که.
+سلنا بفهمه دستاتو میبنده.
_فقط اون اجازه داره دستامو ببنده و چیزی نگم.
+خیلی منحرفی.
_منکه چیز بدی نگفتم هیونگ تو منحرفی.
***
سلنا
فردا باید سخنرانی کنم.
جلو کلی گرگینه یی که ازم حساب نمیبرن.
زخم هایه جدیدی رو دستای جیمین دیدم.
دعوا کرده؟؟
نمیتونه از خونه بره بیرون که..
یکهو بدنی از پشت بغلم کرد.
تا اومدم بفهمم کیه بویه تنده الکل به مشامم خورد.
ظاهرا تهیونگ و جونگ کوک دوباره به بار همیشگی رفته بودن و مست کرده بودن و ظاهرا جیمینم برده بودن.
جیمین آروم نفس میکشید و گفت:دلم واست تنگ شده بود.
نفس عمیقی کشیدم سعی میکروم دیگه به این حرفاش اعتماد نکنم.
_ماکه چند وقته همو زیاد میبینیم.
+نه اینکه اینجوری بغلت کنم.
_دیشب اینجوری بغلم کردی.
+اه اصن یه ثانیم نبینمت دلم برات تنگ میشه خب؟؟
_باشه.
+نمیتونی فکرکنی چقدر بابته این سه سال ناراحتم.
سعی میکرد جملاتشو خلاصه کنه و کمتر حرف بزنه.
_حالا که گذشته.
+نه من باید اینو بگم که خونآشامم نه تو که عمرت محدوده.
_مهم نیست.
+چرا به تمومه این لحظه هایی که میتونستم باهات باشم فکر میکنم قلبم درد میگیره.
یواش یواش اعصابم داشت خورد میشد که بعد این هنه وقت و این همه کاری که کرده بود بازم این حرفا رو میزد.
_مگه قلبی که مرده بازم میتپه؟؟
جیمین با صدایه آرومی گفت:آره میتپه.
سکوتی بینمون قرار گرفت بعد آروم گفت:اگه هنوز با هم بودیم میتونستیم امروزو سالگرد بگیریم سه سال پیش یه روزی مثله امروز یه دختری تویه کوچه پس کوچه هایه پاریس یکهو ظاهر شد و بعدش..من عاشقش شدم.
سکوت کرده بودم نمیدونستم تو جوابش چی بگم.
+اولین باری که دیدمت فهمیدم بویه جونگ کوک رو میدی ولی چیزی نگفتم و اولین باری که با هم به اون مهمونی رفتیم.
آرومتر گفت:موقعی که برای اولین بار بوسیدیم.
_جیمین ساکت شو.
+نگو که اینا همرو یادت رفته..
_یادم نرفته و همچین یادم نرفته که باهام چیکار کردی من تا لبه مرگ پیش رفتم.
+من پدرمو میکشم.
جا خوردم معلوم بود چش شده بود؟؟
_نه خودم میکشمش تو فقط وایستا و نگاه کن مثله هر دفعه.
+من حتی اینم برات نگه داشتم.
دستشو جلویه صورتم نگه داشت و از دستش گردنبندم آویزون شد.
گردنبنده سنگ ماهم چیزی که مامان و بابام بهم دادن تا گرگ خودمو کنترل کنم چیزی گه جیمین اون روز نحسی ازم دزدیش.
آروم عقب رفت و گردنبندو باز کرد و توی گردنم انداخت.
+رویه گردنت خوشگل تره.
_تازه فهمیدی؟؟
+سلنا من هیچوقت این احساساتو نداشتم.
_آره دخترایه مبتدی اینجورین اون حرفه اییان که یه شبه هستن و بهت خوش میگذره و بعد دیگه نیستن.
+تو دختر مبتدیی نیستی.
_چرا برعکس دلم میخواد تو لاشی بازی و کثافت کاری و خیانت کاری مبتدی و نابلد باشم.
+سلنا..
_من هیچ وقت نمیتونم اونارو از ذهنم پاک کنم.
+چیکار کنم منو ببخشی؟؟
_بخشیدنی در کار نیست..
یکهو وسطه حرفم منو به سمت خودش چرخوند و دستاش رو دو طرفم گذاشت و تویه چشمام زل زد و گفت:تو هیچچیزی از آرتورس یادت نمیاد خاطراتی که از اون داشتی و حرفهایی که اون زده تمام و کمال از ذهنت پاک میشه.
همچنان به چشمم زل زد آروم گفتم:این همون نفوذ ذهنیه؟؟
جیمین سرشو پائین انداخت و گفت:آره و رویه تو جواب نمیده.
_جالبه من شاهپسند مصرف نمیکنم.
+نه به خاطر آلفا بودنته کاملا یادم رفته بود.
_خب پس دیگه....
جلو تر اومد و لباش رو رویه لبام گذاشت.
شک شدم ولی انگار نیرویی نداشتم که به عقب هلش بدم.
آروم لبام رو بوسید و ازم فاصله گرفت و گفت:طمعش دقیقا مثله رویاهامه تغییری نکرده.
نگاهمو از چشاش گرفتم.
_جیمین میدونی الان میتونم بکشمت؟؟
+آره
_پس چرا...
+بهت گفتم دلم برات تنگ شده.
_میخوای قلبی که سنگ شده رو به پوست و گوشت برگردونی؟؟
+میخوام هر کاری کنم که تضمین کنه تو خوشحالی حتی اگه بدونه من باشه.
_خب اشتباه گفتی من بدونه تو خوشحال بودم تا اینکه اون بمب کذایی اتفاق افتاد.
+من متاسفم.
_نه چرا تو؟؟تو زنگ زدی بهم خبر بدی من بودم که بهت گوش ندادم.
+نه سلنا هیچوقت خودتو مقصر ندون این من بودم که از اول نباید بهشون جرئتو اینو میدادم که به تو حمله کنن.
_باید انتقامه مادر بزرگه جونگ کوک و مادرمو و پدرمو امروز بگیرم.
+همین امروز؟؟
به سمتش برگشتم.
لبخنده عجیبی رویه لباش بود.
هنوز مست بود.
میتونستم اینو رویه حساب مستی و راستی بزارم میتونستم ازش تیکه در بیارم.
_هرچی زودتر بهتر.
جیمین خمیازه ایی کشید.
از قیافش خندم گرفت.
+به چی میخندی دورگه؟؟
بعد از اون قیافه ی بامزش موقع خمیازه کشیدن این جدی بودنش بیشتر خنده دار بود.
یکهو دماغشو گرفتم و گفتم:پیشی کوچولو.....
+هیییی...
YOU ARE READING
Black Swan
Paranormalاسم:قوی سیاه ژانر:عاشقانه،خونآشام،گرگینه،ماجراجویی کی فکرشو میکرد دختری تنها در پاریس چنین اتفاقاتی براش بیفته.عاشق بشه،قلبش بشکنه،خانوادش بهش خیانت کنند و واقعیت هایی از خودش و خانوادش بفهمه که مسیر زندگیشو عوض کنه. وقتی درست در لحظه ی تصمیم گیری م...