از خواب پریدم.
حس کردم صدای فریادی از درد رو توی سرم شنیدم.
روی تختم نشستم و چراغ کنار تختم رو روشن کردم.
لیوان آبی برای خودم ریختم و خوردم.
آروم با خودم گفتم:احمق.....
با حرص گفتم:جونگ کوک گفت ازش دور بمونم.
یه قورت دیگه آب خوردم.
_البته تقصیر خودتم بود که توی رابطه یی که به زور به یکماه میرسید اینجوری شکستی.
_اینقدر بهش اعتماد گرده بودی که هیچی نمیدیدی و هیچی نمیشنیدی.
_دردشو کشیدی و فکر کردی اونقدر عاشقشی و اونقدر عاشقته که اونقدر خودتو توی دسترسش گذاشتی...
صدایی توی سرم پیچید.
+لابد برات خیلی مبتدی بوده......
چشمام رو بستم و فشار دادم.
+امشب خودم برات جبران میکنم...
از جام پاشدم و جلوی آینه ایستادم.
دلم برا خودم میسوخت.
موقعی که داشتم آماده میشدم تا مهمونیه بابام خوب برگزار بشه.
همون شب همه چی عوض شد.
من گرگینه شدم....جادوگر شدم....در مورد خونآشام ها فهمیدم...بوسیدمش...
احساسش میکردم.
آروم دستم رو روی لبم کشیدم.
با اینکه احتمالا من توی زندگی اون نقش یه دختر مبتدی و احمقو داشتم ولی من...
من با اون تمامیه اولین بار هامو تجربه کردم.
اولین دیت اولین رابطه اولین لمس اولین بوسه اولین........اولین هم خوابی....
از طرفی هم میخواستم اولین باشه.
اولین کسیکه از روی خشم و احساسات واقعیم بهش حمله میکردم.
بی شوخی میکشتمش.
فردا ملاقات مامان میرفتم.
دکتر دیدن بابا رو برای من قدغن کرده بود.
بابا از من میترسید.
مامان هنوز توی کما بود.
خاله و شوهر خاله هنوز بستری بودن.
به گوشیم نگاه کردم.
به خودم جرئت دادم و روی شماره ی ناشناس زدم.
شماره ی خودش نبود.شمارشو حفظ بودم.
کنار گوشیم بوق میخورد.
_الو؟؟
صدای اون نبود.
میدونستم این کیه این همون نسخه ی پیر و نفرت انگیز جیمین بود.
+الو؟؟
_بگو میشنوم.
+با تو حرف ندارم پسرت کجاست؟؟
_پسرم؟؟الان شد پسر من؟؟
+کجاست؟؟
_بگو میشنوه صدای روی بلندگوئه.
+خوبه پس تو هم میشنوی لازم نمیشه دوبار تکرارش کنم.
_حرفتو بزن دورگه.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:آماده باشین دارم میام.
صدای خنده ای از اون ور گوشی شنیدم.
_خوبه پس من تختمو واست آماده میکنم.
+بهتره بدی هم سایز خودت برا تابوت درست کنن.
_باشه به شرطی که تو هم با من بیای تو تابوت....
+نه تو در حد من نیستی همونقدر که بشینی با فکرم ج*ق بزنی کافیه...
_هوی...
+چیشد بهت بر خورد؟؟ببخشید آخه پسرت گفت از مامانش جدا شدی گفتم شاید الان دیگه فقط خودت دست به کار میشی.
_ببین دورگه حواست باشه داری چی میگی...
+منو از چی میترسونی پیری؟؟همه چیزمو ازم گرفتین من دیگه هیچ نقطه ضعفی ندارم یدونه داشتم که زودتر از اینکه بفهمم خودش رو ازم گرفت...
_پس دیگه خانوادت مهم نیستن؟
+پدرم منو نمیشناسه مادرم تو کماست مطمئنم تو بهتر از من خبر داری.
_پس بی فایدن میکشمشون.
+خوبه چندتا از نوچه هاتو بفرست اینجا منم باهاشون بر میگردم به لونتون...آماده باش که اون بمبی که توی خونمون گذاشتی قراره به یه میله ی داغ تبدیل بشه و صاف بره توی کو*نت....
_دم در اوردیااا...
+من گرگینم یادت رفته؟؟من همیشه دم داشتم...
_میخوام ببینم وقتی زیرم ناله میکنی بازم از این حرفا میزنی...
+نه نمیزنم چون اصلا همچین اتفاقی نمیفته بهت که گفتم تو در حد من نیستی...
_پسرم چی؟؟پسرم بود؟؟
+اون زمان شاید ولی الان موردای خیلی بهتری هستش بالاخره آدم توی ۳سال استاندارداش بالاتر میره...
_کی میای آماده باشم؟؟
آروم نیشخندی زدم و گفتم:ماه کامل منتظرم باش...روان کننده به خودت بزن میله ی داغ بد میچسبه هااا...
***
دستام پشت صندلی بسته شده بود و سرم گیج میرفت.
گوشیم رو جلوی صورتم تکون داد و گفت:گوش کن میخوام بهش زنگ بزنم ببینم عکس العملش چیه...
گوشیم توی دستش زنگ خورد.
گوشی رو وصل کرد و روی میز انداخت.
_الو؟؟
+الو؟؟
صداش رو شنیدم.
حس کردم با صداش دوباره انرژی گرفته بودم.
چقدر بعد سه سال دلم براش تنگ شده بود.
_بگو میشنوم.
بد بد بهش نگاه کردم.
خودش میدونه اگه دستام باز بود اجازه ی اینطوری حرف زدنش رو با اون نمیدادم.
+با تو حرف ندارم پسرت کجاست؟؟
شاید یکبار دیگه توی زندگی سرد و خونآشامیم حس کردم که قلبم داره دوباره میتپه.
_پسرم؟؟الان شد پسر من؟؟
+کجاست؟؟
با صندلی به میزی که گوشی روش بود نزدیک شدم و گوشم رو روی گوشی چسبوندم.
_بگو میشنوه صدات روی بلندگوئه.
+خوبه پس تو هم میشنوی لازم نمیشه دوبار تکرارش کنم.
این یکی خشن بود.
_حرفتو بزن دورگه.
دوباره سرم رو بلند گردم و بهش چشم غره ایی رفتم ولی فقط توی جوابش لبخندی شیطانی زد.
+آماده باشین دارم میام.
صداش یکبار دیگه توی سرم پیچید.قهقهه ای زد و بهش گفت:خوبه پس من تختمو واست آماده میکنم.
دستام پشتم مشت شده بود و دندونام رو از حرص به هم فشار میدادم تا اینکه از گوشی صدا اومد:بهتره بدی هم سایز خودت برا تابوت درست کنن.
لبخندی زدم.اوقاتش تلخ شد ولی زود براش جوابی پیدا کرد و گفت:باشه به شرطی که تو هم با من بیای تو تابوت....
بدون اینکه وقت کنم کاری بکنم صدای توی گوشی گفت:نه تو در حد من نیستی همونقدر که بشینی با فکرم ج*ق بزنی کافیه...
ایندفعه بهش نگاه کردم و لبخندی شرورانه زدم.از این سلنای جدید خوشم میومد.
_هوی...
سلنا با لحن لوسی که تابه حال ازش نشنیده بودم گفت:چیشد بهت بر خورد؟؟ببخشید آخه پسرت گفت از مامانش جدا شدی گفتم شاید الان دیگه فقط خودت دست به کار میشی.
جوش آورده بود نمیدونست حتی چی بگه فقط به جاش گفت:ببین دورگه حواست باشه داری چی میگی...
نیشخندی بهش زدم و دوباره به پشتی صندلی تکیه دادم.
+منو از چی میترسونی پیری؟؟همه چیزمو ازم گرفتین من دیگه هیچ نقطه ضعفی ندارم یدونه داشتم که زودتر از اینکه بفهمم خودش رو ازم گرفت...
حس غرق شدن بهم دست داد.انگار توی آب پریدم.
_پس دیگه خانوادت مهم نیستن؟
+پدرم منو نمیشناسه مادرم تو کماست مطمئنم تو بهتر از من خبر داری.
شاید اگه الان اونجا بودم دوست داشتم بغلش کنم.معلوم نبود چقدر تلاش کرده بود تا بغضشو نگه داره.
_پس بی فایدن میکشمشون.
+خوبه چندتا از نوچه هاتو بفرست اینجا منم باهاشون بر میگردم به لونتون...آماده باش که اون بمبی که توی خونمون گذاشتی قراره به یه میله ی داغ تبدیل بشه و صاف بره توی کو*نت....
دوباره لبخندی زدم.این دختر این سه سال رو پیش کی بوده که اینجوری بار اومده همچین چیزایی بلد نبود.
_دم در اوردیااا...
+من گرگینم یادت رفته؟؟من همیشه دم داشتم...
پس بالاخره باهاش کنار اومده بود.
_میخوام ببینم وقتی زیرم ناله میکنی بازم از این حرفا میزنی...
+نه نمیزنم چون اصلا همچین اتفاقی نمیفته بهت که گفتم تو
در حد من نیستی...
اگر فقط دستام باز بود به جای بابا دیگه مامان داشتم..
_پسرم چی؟؟پسرم بود؟؟
چرا؟؟چرا؟؟چرا؟؟چرا منتظر جوابش بودم؟؟که چی میگه؟؟تعریف میکنه یا انتقاد؟؟
+اون زمان شاید ولی الان موردای خیلی بهتری هستش بالاخره آدم توی ۳سال استاندارداش بالاتر میره...
قلبم فرو ریخت.با کسی قرار میذاشت؟؟تو این سه سال با چند نفر قرار میذاشته؟؟
میخواستم همه سوالامو ازش بپرسم که مرده جلوم گفت:کی میای آماده باشم؟؟
+ماه کامل منتظرم باش...روان کننده به خودت بزن میله ی داغ بد میچسبه هااا...
نیشخندشو از این ور تلفن هم حس میکردم.
_تو دختره ی ......
+تا بعد پیر ج*قی....
و قطع کرد.
نمیدونستم بخندم یا بترسم.
جوش آورده بود و خون خودشو میخورد از کنارم رد شد.
آروم با خنده گفتم:پیر ج*قی....
به سمتم برگشت و انگشت اشارشو سمتم گرفت و گفت:نشونش میدم و تو هم اونجا تماشاگری....
با خنده گفتم:فعلا که تو طعمه ایی و اون شکارچی اون نشونت نده یه وقت...
_خانوادشو میکشم دختره ی.....اه یه لقب خوبم گیرم نمیاد اون چه لقبی بهم داد بعد من اصلا نمیتونم به لقب فکر کنم...حتی تو هم نمیتونی کاری کنی خانوادشو میکشم تک تکشونو.
آروم لبخندی زدم ولی ته دلم نگران بودم.
سلنا نمیدونست پاشو توی چه بازیی گذاشت و پدر من که به زور حتی پدر صداش میکنم هر کاری میکرد تا توی بازی ببره...هر کاری.
***
YOU ARE READING
Black Swan
Paranormalاسم:قوی سیاه ژانر:عاشقانه،خونآشام،گرگینه،ماجراجویی کی فکرشو میکرد دختری تنها در پاریس چنین اتفاقاتی براش بیفته.عاشق بشه،قلبش بشکنه،خانوادش بهش خیانت کنند و واقعیت هایی از خودش و خانوادش بفهمه که مسیر زندگیشو عوض کنه. وقتی درست در لحظه ی تصمیم گیری م...