با تعجب بهش نگاه کردم.
چرا با یه اسم تهیونگ اینجوری سرد شد؟؟نکنه میشناختش؟؟
_جیمین تو تهیونگ رو میشناسی؟؟
+نه!...نه...معلومه که نه دوست بچگیه توئه من از کجا بشناسمش.
_آخه یه جور.....
+سردت نشده؟؟نمیخوای برگردیم تو؟؟
دستش رو گرفتم و بزور نگهش داشتم اون واقعا چیزی میدونست.
_جیمین به من نگاه کن تو تهیونگ رو میشناسی؟؟
برگشت و با چشمای جدی بهم زل زد و گفت:فقط اسمش برام آشنا بود قبلا یه دوستی داشتم به این اسم حالا دستمو ول میکنی؟؟
از لحن جدیش ترسیدم.این جیمین اون جیمین یک ساعت پیش هم نبود.
دستشو ولی کردم و چند قدم عقب رفتم.
توی چند ثانیه صورت از جدی به نگران تبدیل شد و گفت:معذرت میخوام لحنم بد بود.
_نه مشکل منم انگار همش دارم امشب رو برای همه خراب میکنم اون از جونگ کوک اینم از تو.
+جونگ کوک؟؟
_جئون جونگ کوک.
+چرا شب اون خراب شه؟؟باهاش ارتباطی داری؟؟
_آره خب هم اتاقیمه و اولین دوستم بعد اومدن به پاریس گرچه امشب فهمیدم احساساتش به من فقط دوست بودن نیست.
جیمین بهم نزدیکتر شد و با حالت یکم عصبی گفت:یعنی چی احساساتش دوست بودن نیست مگه بین تو و او....
+نه....نه ما فقط هم اتاقیم نه بابا از طرف من که چیزی نیست.
با کلافکی دستش رو توی موهاش فرو کرد به روبه رو نگاه کرد.
اینقدر سریع گذشته رود که گذر زمان رو اصلا حس نکرده بودم و فقط ۱ ساعت تا تموم شدن مهمونی مونده بود.
_هیی امشب خیلی خراب شد.
با تعجب به سمتم برگشت و گفت:کجاش خراب شد؟؟
_همش بحث کردم با همه خسته شدم.
+خسته ایی الان؟؟
_آره خیلی
نشستم و دستم رو به مچ پام کشیدن و گفتم:زیاد کفش پاشنه بلند نمیپوشم این داره اذیتم میکنه.
جیمین کنارم نشست و گفت:الان واقعا اذیتت میکنه؟؟
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:جیمین من به چه زبانی حرف میزنم؟؟
تک خنده ایی کرد و گفت:بالاخره گفتی.
_چیرو گفتم؟؟
آروم کنارم نشست و بهم نزدیک تر شد.
یکدستش رو پشت کمرم گذاشت و صورتش رو به صورتم نزدیک کرد.
به چشماش زل زده بودم.
یکهو دست راستش رو زیرزانو هام گذاشت و بغلم کرد و بلند شد.
از ترس جیغ آرومی کشیدم و دستام رو دور گردنش حلقه کردم.
لبخندی زد و گفت:الان دیگه اذیتت نمیکنه.
از ترسحرفی نزدم چشمام رو بستم و سرشرو روی قفسه ی سینشگذاشتم و گفتم:منو میندازی مطمئنم.
لبخندی رو توی صداش حسکردم که گفت:نگران نباش پرنسس میتونی به من اعتماد کنی.
لبخندی زدم و گفتم:نمیدونم چرا دارم بهت اعتماد میکنم.
جیمین با صدای یکم بلندتر گفت:دست شما درد نکنه واقعا.
خندیدم و گفتم:باشه ولی اونقدری که تو پیدام کردی هیچ کس تابه حال پیدا نکرده بود."راستی چجوری هر دفعه پیدام میکنی؟؟
+از ماه میپرسم.
_یعنی چی؟؟
+از ماه میپرسم خوشگل ترین دختر الان کجاست تورو نشون میده میام ببینمت میبینم گم شدی.
_میدونی دروغگوی بدی هستی؟؟
+دروغ نگفتم از این به بعد هرجا خواستی منو پیدا کنی از ماه بپرس.
_بعد فکر میکنن دیوونه شدم.
+اشکال نداره دیوونه باشی الان منم دارم دیوونه بازی در میارم.
_باشه.
دست راستم رو پشت گردنش حرکت دادم و به موهاش رسوندم.
آروم پائین موهاش رو دست میکشیدم.عاشق موی کوتاه بودم تهیونگ همیشه موهای بلند بود که تا بالای گوشش میومد جونگ کوک...خب اونقدر صمیمی نبودیم که همچین حرکتی بزنم ولی جیمین. جیمین فرق داشت.رابطه ی بین من و جیمین یکچیز دیگه بود.
نفس عمیقی کشیدم و بوی ادکنش رو تا ته ریه هام کشیدم.
چشمام رو باز کردم و به گردن و زیر چونش که به من دیدی نداشت نگاه کردم.
بکهو به خودم اومدم چرا هنوز به سالن نرسیدیم؟؟
سرم رو ازش جدا کردم و اطراف رو دیدم.تو پارکینگ مهمونی بودیم.
_یه لحظه صبر کن.
جیمین ایستاد ولی حرفی نزد.
بدون اینکه از بغلش پائین بیام گفتم:منو کجا آوردی؟؟
آروم گفت:مهمونی تموم شده میرسونمت خونه.
_کیفم؟؟
+اینجاست.
آروم از بغلش پائین اومدم ولی هنوز با یه دستش هوام رو داشت.
به صورتم نگاه کرد و گفت:خوبی؟؟
بهش نگاه کردم و گفتم:آره خوبم چرا خوب نباشم.فقط یکم حس میکنم سرم گیج میره.احتمالا صبح زود پاشدم و نخوابیدم.
جیمین با تعجب دستش رو روی پیشونیم گذاشت و گفت:نه تب نداری.ولی خوبی؟؟تو دو ساعته که خواب بودی.
با تعجب بهش نگاه کردم مگه میشد؟؟پس اون مو ها ادکلن و اینا خواب بود؟؟
جیمین که متوجه گیجیم شد یکم دستش رو به موهای پشتش کشید و گفت:این کارت قبل از این بود که خوابت ببره.
هنوز گیج بودم ولی بی حال تر از اون بودم که بخوام باهاش بحث کنم آروم گفتم:نه پس من حواسم نبوده که خوابیدم.
+بیا میرسونمت خونه.
و منو سمت ماشینش کشید و اصلا بهش نمیخورد همچین ماشینی داشته باشه.
BMW 8i(راستش میخواستم برای جیمین ماشین بنزینی بزارم ولی یکم اسپرت میخواستم و کلا...ولش همگی ایشالا که بپسندین)😅
YOU ARE READING
Black Swan
Paranormalاسم:قوی سیاه ژانر:عاشقانه،خونآشام،گرگینه،ماجراجویی کی فکرشو میکرد دختری تنها در پاریس چنین اتفاقاتی براش بیفته.عاشق بشه،قلبش بشکنه،خانوادش بهش خیانت کنند و واقعیت هایی از خودش و خانوادش بفهمه که مسیر زندگیشو عوض کنه. وقتی درست در لحظه ی تصمیم گیری م...