Part 42:Could we...??

7 1 0
                                    

نصفه شب از جام بلند شدم.
از پله ها پائین رفتم و توی یخچال دنبال خوراکی بودم.
+هی!!..
زهرم ترکید برگشتم عقب و چیزی که توی دست بود رو زیر گلوی فرد پشت سرم گذاشتم.
برای یه لحظه انگار توی یه سریال کمدی بودم.
سلنای دورگه ترسیده و هم چنان موزی زیر گلوی جیمینه خونآشام نگه داشته بود.
جیمین خندید و گفت:با این میخوای منو بکشی؟؟
موزو پائین اوردم و گفتم:دم دستم بود اصلا حواسم نبود چیه..
برگشتم و دوباره موز رو توی یخچال گذاشتم.
در یخچال رو بستم و گفتم:هیچی برای خوردن پیدا نمیشه؟؟
جیمین از کابینت کلوچه ی کوکی در آورد.
بستشو باز کرد و گفت:نصف میکنیم..
_نه نصف نمیکنم...
+پس من پیدا کردم من میخورم..
_مگه به خواب ببینی..
به سمتش پریدم.
کلوچه رو از این دستش به اون دستش مینداخت و نمیذاشت من بگیرم.
وقتی کلوچه رو توی دور ترین نقطه ایی که میتونست از من نگه داره نگه داشت به خودم اومدم و دیدم...
که توی اون لحظه چقدر بهش نزدیک شده بودم.
صورتم به صورتش نزدیک بود.
جفتمون کوکی رو فراموش کرده بودیم.
جیمین به چشمام نگاه میکرد.
چقدر دلم برای اون چشما تنگ شده بود.
همین طوری که دستم سمت کلوچه بود بهش آروم نزدیک شدم.
نزدیکتر و نزدیکتر...
نفس هاشو روی صورتم احساس میکردم.
گاردشو پائین اورده بود.
به محض اینکه دستم به کلوچه خورد به خودم اومدم.
کلوچه رو از دستش قاپیدم و ازش فاصله گرفتم.
گازی از کلوچه زدم و گفتم:من بردم...
حرفی نزد.
درست مثله اون موقعه ها.
+سلنا...
_بله؟؟
دور و بر رو نگاه میکرد انگار برای جمله ایی که میخواست بگه دنبال کلمه های مناسب میگشت.
آروم گفت:..میای....دوباره....با هم باشیم؟؟
ساعت ایستاد دیگه حتی صدای تیک تاکش هم نمیشنیدم.
قلبم تند تند نمیزد عادی بود ولی قلب جیمین مثله اینکه دوباره تبدیل به آدم شده باشه میتپید.
_نه...
سکوت شکست دوباره صدای تیک تاک ساعت اومد و توی اون لحظه برای کنترل کردن احساساتم به خودم افتخار میکردم.
من خوده قبلنم نبودم.
سلنای قبلی حتی اگه چاقویی توی شکمش میزد باز هم به سمت جیمین برمیگشت..
ولی این سلنا...
این سلنا لابه لای اشکای سه سال پیشش جیمین رو هم دور انداخته بود.
+چرا..نه؟؟
_واقعا این سوال پرسیدن داره؟؟
ساکت شد.
خشم بدنم رو فرا گرفت.از وقتی نفرین گرگینه رو کامل کرده بودم به جای ناراحتی خشم تمام بدنم رو فرا میگرفت.
_من یک سال بابت یه رابطه ی ۴ ۵ روزه غصه میخوردم و هرشب زجه میزنم و گریه میکردم.حتی اگه تمام اون چیزا الکی بود و تو اون روز منو ول نکرده بودی ولی من قلبم شکست و تاوانشو کی داد؟؟....خودم.
هنوز ساکت بود.
_میدونی چیه؟؟من یه تیکه آشغال نیستم که منو دور بندازی و وقت که خواستی باز بیای برم داری.هرکاری که کردی و نکردی به من مربوط نیست من راجب چیزایی که دیدم و شنیدم تصمیم میگیرم.
و بعد آرومتر گفتم:و ازت خیلی ممنونم که کاری کردی که دیگه جز خودم به هیچ کس اعتماد نکنم...
هنوز هم ساکت بود.
بیشتر عصبانی میشدم.
انگار که یعنی اون به هیچ چیزی فکر نکرده بود و این جمله رو به زبونش آورده بود؟؟
_من ۳ سال پیش تورو گذاشتم کنار چرا هنوز باید نگران رابطه ی ۴ ۵ روزه ی سه سال پیش باشم؟؟
هنوزم ساکت بود.
جلو رفتم و یقشو گرفتم و گفتم:فکر نکن میتونی دوباره با من بازی کنی و بعد هرموقع منو نخواستی پرتم کنی اونور...
به چشمام نگاه کرد و گفت:این دفعه تو با من بازی کن...اینجوری برابر میشیم...
واقعا باورم نمیشد...همش مثله این بچه کوچولو ها...
۰برای بازی با تو نیازی به خودت ندارم...خودم میدونم‌..
جیمین دستم رو گرفت و گفت:جرئتشو نداری سمت یکی دیگه بری...
پوزخندی زدم و گفتم:بشین و ببین که جرئتشو دارم..‌
+میکشمش...
_..توی خوابات...
دستم رو از یقش ول کردم و برگشتم که برم.
دستم رو کشید.
دوباره به سمتش برگشتم.
عقب عقب رفتم و از پشت به یخچال خوردم.
با سرعت خونآشامیش بهم نزدیک شد.
دستش رو توی گودی پهلوم گذاشت و کنار گوشم گفت:میدونی که دیوونه تر از این حرفام پس اینکارو نکن..
تکونی نخوردم.
دوباره....دوباره داشتم بهش میباختم.
آروم صورتمو سمتش برگردوندم.
به چشمام نگاه کرد و به لبام نزدیک شد.
نفساش روی پوستم میخورد.
صدای راه رفتنی توجه جفتمونو جلب کرد.
جیمین زیر لبی چیزی گفت و آروم ازم فاصله گرفت.(جیمین این لحظه گفت Damn it به معنای لعنتی هستش ولی لعنتی یکجوریه پس همون دم ایت تصور کنین😁)
چراغ آشپزخونه روشن شد و یونگی هیونگ وارد آشپزخونه شد
آروم گفت:هیچ میدونین ساعت چنده؟؟
به ساعت نگاه کردم.
ساعت ۳ صبح بود.یونگی هیونگ حق داشت.
یونگی هیونگ گفت:خداروشکر که جونگ کوک یا تهیونگ نبودن وگرنه با اون صحنه ایی که من دیدم الان مرده بودی.
***
از خواب بلند شدم.
ساعت میدویید.
لباس مشکیم رو پوشیدم و از پله ها پائین رفتم.
همه کت و شلوار با پیراهن مشکی پوشیده بودن.
بابام پیراهن مشکیش رو پوشیده بود و موهاش رو شونه کرده بود.
به سمت جیمین رفتم و حلقه روزشو بهش دادم و گفتم:تو هم میای..؟؟
حلقشو ازم گرفت و گفت:الان آره.
_خب اینو از الان بگم که نمیتونی زیادی ازم دور شی...مثله طلسمه روی خونست...میسوزی‌..
به چشمام نگاه کرد و گفت:ازت دور نمیشم.
از خونه بیرون اومدیم.
تهیونگ گفت:برای اینکه ما زودتر برسیم گرگینه ها همه توی یه ماشین‌ بشینن.
تهیونگ راننده نشست.
با هوسوک هیونگ بابام رو صندلی جلو نشوندیم.
عقب نشستم و راه افتادیم.
***
به کلبه ی جنگلی رسیدیم.
از ماشین پیاده شدیم.
نامجون از کلبه بیرون اومد و گفت:تشریف آوردین..
از بین درختا و پشت کلبه و تقربیا میشه گفت همه جا افرادی بیرون اومدن.
پدرم به تک تکشون نگاه کرد و گفت:گله...همشون اینجان...
همه به من نزدیک شدن و ادای تعظیم در میاوردن.
ماشین دوم به ما رسید.
همه به ماشین نگاه کردن.
یونگی هیونگ و جونگ کوک از در جلو پیاده شدن.
به محض اینکه جیمین از در عقب پیاده شد.خشم گرگینه هارو نسبت به اون احساس کردم.
بهشون اجازه ندادم به هیچ کدومشون اجازه ی حمله نمیدادم.
یونگی هیونگ و جونگ کوک بهم نزدیک شدن.
جونگ کوک آروم گفت:اصلا احساس خوبی ندارم..
از توی کلبه دو گرگینه تخت چوبی رو بیرون آوردن که روش بدنی بدون جون بود.
به سمت جسد رفتم و دستم رو روی جسد گذاشتم.
قطره اشکی از کنار چشمم بیرون دوید.
تخت رو روی آب گذاشتن تا وسط دریاچه ی کوچیک اونجا بره.
گرگینه ها بهم نزدیکتر شدن ولی هنوز به جیمین و جونگ کوک و یونگی هیونگ بی اعتماد بودن.مخصوصا جیمین.
جسد مادرم روی آب آتش گرفت و شروع به سوختن کرد.
رو به گله برگشتم و گفتم:مادرم همیشه به گرگ بودنش افتخار میکرد مادری مهربون و دلسوز و همسری فداکار بود.مادرم تا آخرین لحظه‌ی زندگیش جنگید و هیچوقت جا نزد و این قشنگترین خصلت مادرم بود...مادرم هیچوقت نمیخواست که من احساس غم یا ناراحتی داشته باشم...و باید بگم...نقشه ی های جدید دارم اول سرنگون کردن امپراطوریه پارک ها و گرفتن انتقام مادرم و مادر بزرگ دوست عزیزم...بعدش بزرگتر شدن گله ی گرگینه ای...
یکهو بچه ای از جمع گرگینه ها جلوی من پرید و به جیمین اشاره کرد و گفت:اون لیاقتش مرگه اون نباید اینجا باشه..
و نظم کله گله بهم ریخت عصبانیت همشون رو حس میکردم.
_لطفا ساکت باشین...
هیچ کس ساکت نشد.
بلندتر داد زدم:لطفا ساکت باشین.
بازم کسی ساکت نشد.
محکم دستام رو بهم کوبیدم و همزمانش باد خیلی محکمی به کله گله برخورد کرد و باعث شد همگی ساکت بشن.
_ممنونم...اولا آقای پارک...
نگاهی به جیمین کردم و ادامه دادم:آقای جیمین...اینجا میشه گفت گروگان ما هستن و ارزش گروگان داشتن به زنده بودن اون گروگان هستش و من اجازه ی آسیب رسوندن به ایشون رو به هیچ کدومتون نمیدم...دوما آقای جیمین توی حمله های پارک ها به ما شرکت نکرده بود و به من زنگ زده بود تا خبر بده ولی من گوش نکردم و همچین اتفاقی افتاد...هنوز نمیتونم با اطمینان بگم ولی ایشون توی تیم ما هستن...
***

Black SwanWhere stories live. Discover now