Part 16:That That

15 4 0
                                    

پشت سرم امد و دره ماشین رو برام باز کرد.
لبخندی زدم و توی ماشین نشستم.
درو بست و ماشین رو دور زد و اومد خودش کنارم نشست.
تا کلید ماشین رو زد و روشنش کرد آهنگ That That بلند پخش شد.
(اون تیکه ایی که شوگا میگه یا نگا😅🤣)
جفتمون از جا پریدیم.
سریع دستشو روی ولم صدا گذاشت و کمش کرد.
نگاهی بهم انداختیم و از خنده ترکیدیم.
جیمین با خنده گفت:حالا سلیقه ی موسیقیمم میدونی.
با خنده گفتم:اصلا هم بد نیست.
دستم رو روی دستش گذاشتم و صدا رو دوباره بیشتر کردم.
کمتر از قبل بود ولی دیگه سکوت نبود.
_کمربندتو ببند.
لحنش دستوری ولی با خنده بود. با حرص گفتم:نمیخوام.
_ببند.
+نمیخوام.
کمربند خودشو باز کرد و یکهو به سمتم اومد.
فاصله ی صورتامون دو انگشت بود.
کمربند رو گرفت و برگشت سره جاش و بست.
بعد از اینکه کمربند خودشم بست گفت:بریم؟؟
هنو توی شوک بودم.
جیمین به سمتم برگشت و با دستش چونه ام رو سمت خودش گرفت و گفت:بریم پرنسس؟؟
+بریم
***
خانم مسئول خوابگاه درو باز کرد و جیمین با ماشینش وارد محوطه ی خوابگاه شد.
به سمت خونه ی شماره ی ۱۰ که خوابگاه منو جونگ کوک و پسر چشم گربه ایی بود رفت.
ماشین ایستاد.
کمربندم رو باز کردم.جیمین کله ساعد دستش رو روی فرمون گذاشت و سمت من برگشت.
_اگه حالت خوب نبود بهم زنگ بزن هر ساعتی باشه میام دنبالت.
+لطف میکنی.
_راستش ببخشید امشب.....
احساسی منو به جلو کشوند.با دست چونه اش رو گرفتم و بهش نزدیک شدم و آروم لبهام رو روی لبهاش گذاشتم‌‌.
شوکه شده بود و حرکتی نکرد.
گرمای لبش‌روی لبام حس میکردم.هر لحظه بیشتر به سمتش کشیده میشدم.
مک کوچکی به لب پائینیش زدم.
حس کردم بدنم هر لحظه داغ تر و داغ تر میشد.
دستم رو به خط فکش کشیدم و با بوسه ی با صدایی ازش جدا شدم.
چشماش خمار شده بود.
ازش فاصله گرفتم و از ماشین پیاده شدم.
درو باز گذاشتم و به سمتش برگشتم و گفتم:امشب خوب بود نگرانش نباش بهتر از چیزی بود که انتظار داشتم.
_شبت بخیر پرنسس.
لبخندی زدم و گفتم:شبت بخیر شاهزاده.
آروم خندید و لب پائینش رو گاز گرفت.
خندیدم و با بی میلی کامل از در جدا شدم و درو بستم.
به سمت در خونه راه رفتم و وقتی به در رسیدم کلید انداختم و باز کردم.
برگشتم و برای جیمین دست تکون دادم.
شیشه ی سرنشین رو پائین داد و برام دست تکون داد.
رفتم داخل و درو پشت سرم بستم.
صدایی از بیرون نیومد ولی مطمئن بودم که رفته.
وارد پذیرایی شدم.هنوز برقا روشن بود.
به سمت اتاقم راه رفتم.
_سلنا!!
برگشتم و جونگ کوک رو در حال بیرون اومدن از اتاقش دیدم.
هنوز پیراهن و شلوارش رو پوشیده بود.
جلوتر اومد و گفت:میتونم بپرسم کجا بودی؟؟
یکم از لحن تندش جا خوردم و گفتم:با یکی از دوستام بودم.
پوفی کرد و گفت:دوستت؟؟ببخشید منظورت آقای جیمین پارکه؟؟عوضی تر از اون نبود؟؟اوه نه صبر‌کن یکی بود نه اشتباه کردم نبود.
دست به سینه ایستادم و گفتم:اوه الان آقای جئون جونگ کوک آدم شناس شدن.
متوجه لحن بدش شد نفس عمیقی کشید و با لحن آرومتر گفت:سلنا اون پسر خوبی نیست من میشناسمش اون...اون..خب چی بگم که متوجه خطرناکی اون پسر بشی.
+خب دلیل نمیشه چون یکم چهرش بد اندازه یا جاهایی میره که کسی نمیشناسه آدم بدی باشه.
_اون چندین بار به قتل متهم شده....
باد سردی از پشتم رد شد.
+چ....ی....چی؟؟
_سال اولی که اومده بودم اینجا به خاطر کار پدرم تونستم کارآموز اداره آگاهی بشم و چندین پرونده ی متهم به قتل از اون دیدم همه ی مدارک و شواهد علیه اون بود که اگه همش درست بود تا الان پنج بار اعدام میشد ولی هر دفعه نمیدونم چجوری از پرونده ها فرار کرد ولی همیشه فرار کرد.
توی سرم احساس سنگینی میکردم.حجم این همه اطلاعات خیلی بود.
_سلنا؟؟
به خودم اومدم و به جونگ کوک که با نگرانی جلوم ایستاده بود نگاه کردم.
جونگ کوک جلوتر اومد و آرومتر گفت:میتونم ازت خواهش کنم ازش فاصله بگیری لطفا؟؟
میخواستم داد بزنم که دیگه دیر شده بود من دیگه نمیتونستم انگار توی باتلاقی بودم که هرچی بیشتر دست و پا میزدم بیشتر فرو میرفتم.
آروم چشمام پر اشک شد.
قطره ی اشکی بدو بدو از چشمم دوید و روی صورتم سر خورد.
جونگ کوک بی صدا آروم منو جلو کشید و بغلم کرد.
بغضم بی صدا توی بغلش شکست.آروم آروم اشک ریختم.
قلبم درد میکرد.
درد دوری از خانواده درد دوری از تهیونگ درد غربت تنهایی همه و همه که روی قلبم سنگینی میکرد اونشب توی بغل جونگ کوک شکست.
***

Black SwanWhere stories live. Discover now