Part 28:Werewolf

13 2 0
                                    

_ما انسان نیستیم....
زیر چشمی به بقیه نگاه کردم.همه به من و بابام نگاه میکردن.
بابام آروم گفت:راستش دیدم دوستات آقای جئون و آقای پارک تقربیا خودمونی ان و میتونم اینو بهت بگم.ما دقیقا که نه ولی....نه بزار سر راست بگم اجداد ما و کله خانواده مثله من مامانت خاله شوهر خاله و حتی تهیونگ همه این رگه رو داریم و وقتش بود به تو بگیم.
سرم شروع به چرخیدن کرد یعنی چی اینجا چخبر بود؟؟
بابام گفت:ما دخترم گرگینه هستیم.
گرگینه...گرگ انسان نما....
بابام آروم گفت:ما در ماه کامل تبدیل به گرگ میشدیم و..
خب الان اوضاع فرق کرده.
مامانم جعبه رو سمتم هل داد و گفت:این گردنبند از سنگ ماه درست شده کمکت میکنه هروقت که خواستی به گرگ و هروقت خواستی به انسان تبدیل بشی.
بابام ادامه داد:بعد از شروع نفرینت که من دعا میکنم این اتفاق هیچوقت برای تو نیفته...
تهیونگ آروم گفت:امیدوارم بعد گفتن این جمله ذهنیتت راجب ما تغییری نکنه.
بابام گفت:بعد از کشتن فردی چه عمدی چه غیر عمدی این نفرینت شروع میشه.از این به بعد احساساتت شدیدتر میشن قدرت بدنیت بیشتر میشه و باید مواظب باشی چون خیلی زود قراره اعصابت خورد بشه.
جونگ کوک گفت:سلنا مگه جادوگر نیست؟؟
با تعجب به سمت جونگ کوک برگشتم.
بابام با تعجب گفت:نه اون یه گرگینست.
جیمین آروم گفت:وقتی توی پارکینگ دانشگاه بود البته سر پوشیده بود و هیچ کس جز من و جونگ کوک و یه پروفسور اونجا نبود که سلنا هممون رو به عقب پرت کرد.
بابام با تعجب به من نگاه کرد و گفت:ولی زخم هاش خوب شدن.
جونگ کوک آروم گفت:اونو جیمین بهش کمک کرد.
بابام گفت:نه گرگینه بودن خودش باعث خوب شدنش میکنه.
ناگهان چنگالی سمتم اومد.
دستام رو حالت محافظ صورتم گرفتم و چشمام رو بستم.
وقتی چشمام رو باز کردم چنگال روی هوا معلق بود.
مامانم با تعجب گفت:تو یه جادوگری.
_چیی؟؟
بابام سریع گفت:بیایین چیزی رو امتحان کنیم.
و جعبه ی جلوی مامانم رو باز کرد و گردنبند رو در آورد و پشت سرم ایستاد و گردنم کرد.
گرمایی کله بدنم رو گرفت.
تهیونگ گفت:چشماش... رنگ زرد رو نشون داد اون گرگینه ست.
جیمین گفت:بهتره بگی گرگینه هم هست.
***
روی مبل نشسته بودم.
حجم این همه اطلاعات این همه خبر.
جادوگر؟؟گرگینه؟؟یعنی چی؟؟
جونگ کوک آروم گفت:منم مامان بزرگم جادوگره میتونه بهت کمک کنه.
تهیونگ گفت:منم باهات میام پاریس البته نامجونم اونجاست اونم گرگینه ست پسره دوست باباته و من میشناسمش.
جیمین دستم رو گرفت و گفت:سلنا حرفی بزن.
بابام اومد و لیوان آبی دستم داد و گفت:راستش این قضیه ی جادوگر بودن تو و همینطور گرگینه بودنت برای خودمون شوکه کننده بود ولی راستش میخواستم راجب دوستاتم صحبت کنم.
_خودم میدونم بابا.
+چی میدونی؟؟
_جیمین یه خون آشامه....
+خب؟؟
_و هیچی دیگه نمیدونم.
+راستش اولین بار که فامیلی دوستت رو شنیدم پارک یاده گذشته افتادم.من پدر آقای پارک رو میشناسم ولی نمیدونستم پسری هم داره.
جیمین گفت:نمیخواستن کسی متوجه بشه که پارک پسری هم داره.
جونگ کوک به سمت من اومد و گفت:سلنا منم....منم یه خونآشامم.
صبر کن چی؟؟
×منم یه خونآشامم یادته گفتم تهیونگ بوی خاصی میده بوی گرگینه بود.
جیمین دستم رو آروم فشار داد و گفت:خودم مواظبت هستم.
بابام آروم گفت:خوبه که مثله پدرت نیستی جیمین.
جیمین با تعجب به بابام نگاه کرد و گفت:مگه پدرم چجوری بود؟؟
_حالا بمونه برا بعد شاید الان دیگه اونجوری نباشه پشتشون حرف زدن خوب نیست.
جونگ کوک از جاش بلند شد و چرخید سعی کر د با باز کردن بحث دیگه ایی بحث رو عوض کنه:جادوگر و گرگینه رو ولش کن من از خودم برات میگم من یکسال پیش خب مردم و تبدیل شدم تو پاریس بعدا کامل برات توضیح میدم و حالا قدرتای خونآشاما چون به عنوان عوضی از جامعه ماورا طبیعی خوبه که راجب ماها اطلاعات داشته باشی.من خیلی سریعم جوری که راحت میتونم بگیرمت.حواس پنج گانه ام از انسان ها خیلی قویتره.احساساتم خیلی قویتره مثله غم وشادی و اینا و هر زخمی روی بدنم خوب میشه و خونم میتونه بقیه رو خوب کنه و....و جیمین دیگه چی؟؟
جیمین با خنده گفت:سختاشو گذاشتی برامن..
بلند شد و گفت:خب شروع میکنم از همیشه جوون بودن.هر چقدرم بگذره ما دقیقا همون شکلی هستیم که موقع تبدیل شدن بودیم و نفوذ ذهنی...
_نفوذ ذهنی چیه؟؟
+عجله نکن پرنسس نفوذ ذهنی وقتی خونآشامی قوی باشه قوی بودن خونآشام رو سن و خونی که میخوره تعیین میکنه‌.
ما به چشم آدما جادوگرا و گرگینه ها زل میزنیم و کاری کی میخواییم رو میگیم یا حرفی که میخواییم رو میزنیم و اون فرد حتما اون کار رو انجام میده بی چون و چرا و قوی بودن یا ضعیف بودن اون خوآشام توی مدت اون نفوذ ذهنی یا نفوذ پذیریه اون فرد تاثیر داره.
تهیونگ گفت:وقتی اومدیم بیمارستان جونگ کوک به خانم پشت پذیرش گفت که ما از آشنا های تو هستیم و اون قراره شماره ی تخت رو بهمون بده و اون خانم انگار هیپنوتیزم شده بود و هرکاری که جونگ کوک گفته بود رو انجام داد.
جیمین گفت:ولی این خونآشام و گرگینه حتی نقطه ضعف هایی دارن.جادوگر که مثله آدما درست نقطه ضعف آدم هارو داره.
تهیونگ گفت:گرگینه زخم های شدید عصبانیت و یک نوع گیاه خاص به نام قاتل الذهب فکر کنم مثله اسید برای گرگینه ها کار میکنه و میتونه بکشتت.
جونگ کوک گفت:و خونآشاما خون آشاما سه تا چیز حتما اونا رو میکشه خورشید چوب و شاهپسند.
جیمین گفت:خورشید مارو میسوزونه که با یک اکسسوری مثله گردبند ماهه تو ما هم داریم تا زیره آفتاب نسوزیم.
و با هم انگشتراشونو نشون دادن.
_پس اینا رو ازتون بگیرم توی آفتاب میسوزین؟؟
+آره
_خوبه.
جونگ کوک با خنده گفت:چرا بهش گفتی؟؟
جیمین گفت:خودت گفتی همچی رو بگیم.
×نه دیگه در این حد.
جیمین ادامه داد:چوبم که اگه مستقیم توی قلبمون بخوره مارو میکشه خاکستر میشیم.
جونگ کوک گفت:و شاهپسند مثله قاتل الذهب برای خونآشاماست و آدمایی که شاهپسند استفاده میکنن خون آشام ها نمیتونن بهشون نفوذ ذهنی کنن.
بابام به لیوان آب اشاره کرد و گفت:توی اون داره از این به بعد هرروز بخور.
جیمین گفت:خب خونآشام ها هم همینن البته البته اصیل های خونآشام اولین خونآشام های روی زمین اونا فرق دارن اونا میتونن به خونآشام ها هم نفوذ ذهنی کنن و فقط با چوب خاصی از یه درخت خاص میمیرن سوختن توی آفتاب شکستن گردن و در آوردن قلب اونا رو نمیکشه.
_صبر کن صبر کن دوتاش جدید بود.
جونگ کوک با خنده گفت:هی یادمون میاد.
بابام با خنده گفت:پیشه خوب کسایی هستی دلم قرصه.
جیمین لبخندی زد و گفت:فقط اگه قول بده شاهپسند نخوره تا بتونم بهش نفوذ ذهنی کنم.
نگاهی بهش انداختم و لیوان آبه دستم رو سر کشیدم و گفتم:تو جرئت داری به من نزدیک شو.
تهیونگ گفت:اصلیشو نگفتی.
و به سمت من گفت:گاز گرگینه یه خونآشام رو به پر درد ترین حالت ممکن میکشه.
با خنده گفتم:برا همین جونگ کوک و جیمین اینقدر ازت میترسن؟؟
جیمین گفت:کی گفته من از اون میترسم؟؟
_نمیترسی؟؟
+نخیر.
تهیونگ پاشد.
جیمین بهش نزدیکتر شد.
جونگ کوک بینشون فاصله انداخت و گفت:خب خب قول دادیم امشب دعوا نکنیم نه؟؟بزار امشب بگذره خواستین همدیگه رو تیکه پاره کنین.
بعد از بینشون رد شد و اومد کنار من نشست و گفت:مایه دورگه اینجا داریم گرگینه جادوگر.
_و نمیتونم اجازه بدم جفتشون همدیگه رو تیکه پاره کنن.
جیمین و تهیونگ به من نگاه میکردن.
آرومتر گفتم:چون شما ها دوستای منین.
***
تو اتاقم جلوی آینه ایستاده بودم.
گردنبند حرف اول اسممو باز کردن و به گردبند سنگ ماهم دست کشیدم.
پنس سرم رو باز کردم.
صدای در اتاقم اومد.
به سمت در برگشتم.
جیمین اومد تو و درو بست.
با لبخند گفتم:مهمونی تموم شدااا.
جیمین آروم بهم نزدیک شد و گفت:کمک نمیخوای؟؟
آروم از شونه هام گرفت و منو عقب کشید و روی تخت نشوند.
جلوی پام روی یه زانوش نشست و مشغول باز کردن کفشام شد.
گوشواره هامو در آوردم و جیمین رو نگاه کردم که داشت به بند کفش ور میرفت و نمیتونست بازش کنه.
آروم خم شدم و گفتم:خودم انجامش میدم.
جیمین انگشتاش رو تکون داد و خیلی راحت بند کفشام رو باز کرد.
سرش رو بلند کرد و بهم نگاه کردم و گفت:فکر کردی بلد نیستم نه؟؟
آروم بلند شد و گفت:خیلی بیشتر از اینا بلدمااا.
با خنده گفتم:بدبخت دوست دخترت نمیدونه تو اینجا چیکار میکنی.
جیمین با دستش چونه ام رو گرفت و گفت:باور کنی یا نه جز تو دختر دیگه ایی توی زندگیم نیست.
آروم بهم نزدیک شد.
چشمام رو بستم و گرمی لباش رو روی لبم احساس کردم.
تو اون لحظه اونجا همه چی فرق داشت.
با دفعه ی قبلی فرق داشت.
میک آرومی به لب پائینیم زد و دوباره شروع به بوسیدن کرد.
بدنم شروع به خواب رفتگی کرد.انگار خسته و کوفته شده بود.
آروم از لباش فاصله گرفتم و به پشت رو تختم دراز کشیدم.
تا اومدم چشمام رو باز کنم.
جیمین دوباره لب هام رو بین لب هاش گرفت.
اینبار سریعتر بود بوسه ها محکمتر بود.
دستام رو کنار صورتش گذاشتم و خط فکشو لمس کردم.
آروم ازم جدا شد.
چشمام رو آروم باز کردم.
چشمام توی چشمام قفل شد.
جیمین آروم گفت:من باید برم نمیشه بمونم.
یکم بهم نزدیکتر شد و گفت:ولی اگه تو بگی میمونم.
دستم رو روی صورتش حرکت دادم و گفتم:فکر نکنم هنوز براش آماده باشم.
جیمین لبخندی زد و بهم نزدیکتر شد و گفت:پرنسس کوچولوی منحرف منکه منظورم این نبود.
_تو باعث میشی منحرف فکر کنم تقصیر توئه آجوشی.
آروم بوسه ی دیگه ایی به لبام زد.بلند شد و دستام رو گرفت و بلندم کرد.
جلوی جیمین ایستاده بودم.
هنوزم اختلاف قدمون کاملا معلوم بود.
جیمین دستش رو به صورتم کشید و گفت:دیگه جلوی هیچکس اینجوری راحت نباش همه مثله من نیستن.
با خنده گفتم:هیچ کس مثله تو نیست.
جیمین هم خندیدم و یکبار دیگه بوسه ایی از لبام گرفت و گفت:الان اگه بابات میدید.
_میفهمیدی گاز گرگینه چقدر درد داره.
جفتمون خندیدیم.
به چشماش زل زدم و گفتم:حالا فردا با ما میای یا بیشتر میمونی؟؟
+من اینجا اومدم به خاطر تو تو نباشی لزومی نمیبینم اینجا بمونم.
_پس فردا با منو جونگ کوک میای؟؟
+تهیونگ نمیاد؟؟
_نه دیگه.
+حیف شد میتونستیم اون دوتا رو بندازیم به هم تا خودمون تنها شیم.
_برای چی تنها شیم آجوشی؟؟
با خنده گفتم:میدونی که میتونم اینو گزارش بدم پلیس میاد میبرتت.
+اگه تو بیای با هم زندانم میریم.
خندیدم و گفتم:باشه آقای پارک دیگه داری زیاده روی میکنی من دیگه زندان نمیام فوق فوقش یکی دو روز منتظرت میمونم بعدش خسته میشم میرم بایه پسره دیگه.
جیمین با مظلومی گفت:دلت میاد واقعا؟؟
_آره دلم میاد.
با نیشخند جواب داد:جرئتشو نداری مگه اینکه اوشون هم خون آشام باشه یا گرگینه باشه تازه اینا هم اصلا ملاک نیست.
توی چشمام زل زد و جدی گفت:سراغ هر پسره دیگه ایی بری جنازشو در خونتون میفرستم با من بازی نکن خانم مایکلسون.
لبخندی زدم و گفتم:تو هم بازی کن خوبی نیسیتی میگی یا منم بازی یا بازی خراب این درستش نیست.
صدای خوردن چیزی به پنجره جفتمون رو از جا پروند.
جیمین با عصبانیت سمت پنجره رفت و هم باز کرد صدای جونگ کوک اومد که بلند گفت:دیدی شرطو من بردم اینجاست.
تهیونگ بلند گفت:حالا هم شرطو باختم هم تو اونجایی جیمین خونت پای خودته.
آروم از کنار جیمین بیرون رو نگاه کردم و گفتم:هرکی فضولی کنه خودم کشتمش.
جونگ کوک با شکلک گفت:ماکه فضولی نکردیم شما ها خیلی تابلو بودین.
تهیونگ بلند گفت:جیمین بابای سلنا داره میاد بالا من جای تو بودم در میرفتم.
جیمین با خنده گفت:آره جون خودت تو هم با اون دروغ....
صدای در زدن شوکمون کرد و جیمین از همون پنجره پرید بیرون.
بابام وارد اتاق شد و گفت:این پسره کو؟؟
به پائین اشاره کردم.
بابام نزدیک پنجره اومد.
جیمین با خنده به سمت بابام برگشت و ادای تعظیم در آوردم و سه تاشون با هم سمت خونه ی تهیونگ رفتن.
بابام با خنده گفت:من اون پسره رو گیر بیارم کشتمش.
***

Black SwanWhere stories live. Discover now