صبح با صدای زیادی از نوتیفیکشن های گوشیم بیدارشدم.
با چشمای خواب آلود گوشیم رو برداشتم.
لایک و کامنت های مختلف از دوستام زیر پست جدیدم که از خودم و جونگ کوک به کپشن هم خوابگاهی جدید که جونگ کوک هم تگ شده بود که دوستان گرامی هم دایرکت و کامنت های منو هم فکر کنم دایرکت و کامنت های جونگ کوک رو ترکوندن.
اولین کامنت مامان:
هم خوابگاهی؟؟مطمئنی تا خارج رفتی از راه به در نشدی؟؟بهش نمیخوره دانشجو باشه.
دومین کامنت بابا:
اگه میدونستم هم خوابگاهی اینجوری داری اینقدر کار میکردم تا برات خونه جدا بگیرم.
سومین کامنت دوست صمیمی:
سلا جان(سلنا)کارای مارو هم اوکی کن بیاییم اونجا.
...
کامنت هارو یکی یکی رد میکردم همه یا فکر میکردن دانشجو نیست یا دنبال شمارش بودن.
همینجوری که کامنت هارو رد می کردم اسمی آشنا منو میخکوب کرد.
کامنت تهیونگ:
خوشحالم سالم رسیدی.
سریع سره جام نشستم.به کامنتش خیره شدم.نه حرفی از هم خوابگاهی جدید بود نه هیچی دیگه فقط خوشحال بود که من سالم رسیده بودم.
دستم دکمه های مختلف روی گوشی رو لمس کرد و به تهیونگ زنگ زد.
یک بوق دو بوق سه بوق چهار بوق پنج بوق.برداشت.
با صدای خواب آلود که کلفتر از همیشه بود بدون سلامی فکر کنم حتی ندیده بود کی زنگ زده بود.
+خواب دیدی؟؟
-سلام...
+سلنا؟؟؟ببخشید خواب آلود بودم اصلا نفهمیدم کی زنگ زده.
-هنو خوابی؟؟پاشو صبح شده ها.
+هااا؟؟صبح؟؟ساعتو دیدی اصلا؟؟اینجا دو نیمه صبحه.
-واقعا؟؟
نگاهی به ساعت گوشی انداختم و گفتم:عادت کرده بودنم نمیدونستم اینقدر اختلاف زمانی داریم.
+حالا هر کاری داشتی روز بهم زنگ بزن واقعا دارم از خواب میمیرم.
-باشه باشه فقط میخواستم بگم یعنی نه اینکه بگم فقط میخواستم صداتو بشنوم.
سکوتی پشت تلفن بود.آماده بودم تا با حجم بزرگی از نصیحت های برادرانش و مواظب خودت باش و اون کی بود اینا مواجه شم که صدای خروپوفش از گوشیم بلند شد.
واقعا نتونستم جلو خودم رو بگیرم و زدم زیر خنده.
آخرشم گفتم:فقط میخواستم بگم مرسی که به فکرم بودی شب بخیر.
و بعد قطع کردم.
حس خوبی داشتم.اگه بهش زنگ نمیزدم بعدا خیلی غصه میخوردم.
ناگهان در اتاقم زده شد.
یک در زدن آهنگین.یک در زدن خاص.
بلند گفتم:بله؟؟
جونگ کوک گفت:میتونم بیام تو؟؟
-آره بیا.
درو آروم باز کرد و اومد تو.
گوشیش رو جلوی صورتم گرفت و گفت:نیگا چیکار کردی اینا بیدارم کردن از بس پیام دادن.
-خودت گفتی تگت کنم.
+فکر نمیکردم دوستای اینجوری داشته باشی.
-تازه اونای دیگشون هنو سرت خالی نشدن ایناخوبان تازه.
جونگ کوک دستش رو روی پیشونیش گذاشت و گفت:هنوز نیومده مارو نکشی دختر.
-نترس از توجه دخترا نمیمیری.
خنده ایی کرد و گفت:نمیخواستی بری بیرون؟؟
-چرا
+راستش منم کارام و برنامه هامو همرو تنظیم کرد و دیدم امروزو کلا خالیه اگه زودتر ازم میخواستی شاید نمیتونستم بیام.
لبخند ریزی زدم و گفتم:جونگ کوک دوست داری باهام بیای؟؟
+با اینکه برنامم خیلی شلوغه ولی باشه.
از تخت بیرون پریدم و گفتم:حالا فعلا برو اتاق خودت یه دوش کوچولو بگیرم و حاضر شم بریم.
+منم باید دوش بگیرم.
-خب دیگه بدو که کلی کار داریم.
به محض اینکه جونگ کوک رو از اتاق بیرون کردم دیدم کسی از در رفت بیرون حتی صدای در هم اومد.
-وو یادم رفته بود تو این خوابگاه سه نفریم.
+از اون عکس نذاشتی فکر نکنن فقط منم تو خوابگاهت.
-نه فکر نمیکنن.
برگشتم و حوله ام رو برداشتم و پریدم توی حموم
***
YOU ARE READING
Black Swan
Paranormalاسم:قوی سیاه ژانر:عاشقانه،خونآشام،گرگینه،ماجراجویی کی فکرشو میکرد دختری تنها در پاریس چنین اتفاقاتی براش بیفته.عاشق بشه،قلبش بشکنه،خانوادش بهش خیانت کنند و واقعیت هایی از خودش و خانوادش بفهمه که مسیر زندگیشو عوض کنه. وقتی درست در لحظه ی تصمیم گیری م...