تهیونگ
با بیشترین سرعتی که میتونستم به سمت بیمارستان میروندم.
جونگ کوک از ترس به صندلی چسبیده بود.
چیزی که الان مهم بود سلنا بود مامانش زنگ زد و گفت از بیمارستان زنگ زدن و گفتن سلنا....سلنا....
امیدوارم اتفاقی براش نیفته باشه.
ماشین رو جلوی بیمارستان پارک کردم.
جونگ کوک هم از ماشین بیرون پرید و جفتمون با سرعت به سمت در ورودی دویدیم.
به سمت پذیرش بیمارستان دویدم و وقتی رسیدم گفتم:سلنا سلنا مایکلسون اینجا آوردنش؟؟
_بله شما؟؟
جونگ کوک جلو اومد و توی چشمای اون خانم زل زد و آروم گفت:ما از آشنای های خانم مایکلسون هستیم و ممنون میشیم بهمون بگید توی کدوم اتاق هستن.
اون خانم توی چشمای جونگ کوک زل زده بود بعد آروم گفت: حتما الان براتون پیدا میکنم.
جونگ کوک به سمت من برگشت.
ممنونم آرومی زمزمه کردم.
خانم پذیرش برگشت و گفت:ایشون تازه بهوش اومدن توی بخش هستن تخت ۲۵۵
جونگ کوک بلند ممنونمی گفت و به سمت بخش دویدیم.
وارد اتاق بزرگی شدیم که تخت های زیادی داشت.
با یکم چرخیدن جونگ کوک به تختی اشاره کرد.
جفتمون به سمت تخت دویدیم.
سلنا روی تخت بود.باندی دوره سرش بسته شده بود و خراش های و کبودی هایی روی صورتش دیده میشد.
دستش به سرم وصل بود و ملافه تا شکمش روش بود.
_شما از آشناهاشون هستید؟؟
منو جونگ کوک همزمان به سمت دکتری برگشتیم که این سوال رو پرسید.
جونگ کوک آروم به اون دکتر نزدیک شدو و گفت:آره هستیم.
_راسش ایشون خیلی بی تابی کرد مجبور شدیم بهش چندتا آرامش بخش بهشون تزریق کنیم.
+چرا گه چه اتفاقی افتاده؟؟
_میتونم توی دفترم باهاتون صحبت کنم؟؟
***
سلنا
آروم عقب عقب رفتم.
اون چشما رو اون چهره رو همرو میشناختم ودیگه هیچ حس امنیتی کنارش نداشتم.
جیمین دو دستش رو چندباری به هم کوبید و گفت:خوب از دستم در رفتی پرنسس ولی اینجا...اینجا دیگه حتی اون مزاحم کوچولو هم نیست.
+ازم دور شو.
جیمین با خنده گفت:دور شم؟؟تازه پیدات کردم کلی حرف مونده که بهت بگم.
خواستم بدوم و برگردم ولی جیمین پشت سرم هم بود و با برگشتن توی بغلش فرو رفتم.
به عقب هولش دادم و خودم روی زمین افتادم.
جیمین آروم جلوم نشست و گفت:آروم باش من با تو کاری ندارم باور کن.
احساس داغی صورتمو پر کرد و اشکام پشت پلکام فشار میاوردن.
+چرا؟؟چرا باید بهت اعتماد کنم.
یکهو چهره ی جیمین مهربون شد.همون جیمینی که میشناختم ولی این جیمین این جیمین............این جیمین اون جیمین نبود.
جیمین آروم دست راستشو به سمت صورتم دراز کرد.
سرم رو برگردوندم و چشمام رو بستم.
مکثی کرد و دستشو عقب کشید و گفت:من کاریت ندارم سلنا باور کن من فقط میخوام حقیقتو بدونی هر سوالی میخوای بپرس.
اشکام تند تند ریختن با بغض گفتم:جیمین ولم کن خواهش میکنم.
جیمین بلند شد و جهت مخالف من راه رفت.بعد که چند قدمی ازم فاصله گرفت گفت:یک ساعت بهت وقت میدم بری خونه وگرنه میام دنبالت از الان شروع شد.
بدون اینکه بفهمم از جام پاشدم و از ترس از وسط خیابون تا اونور خیابون دویدم.
صدای ترمز ماشین.....بوق.....و صدای خوردن چیزی به ماشین.....و همه جا تاریک شد.
***
جیمین
به سمت سلنا دویدم.
ماشینی که بهش زده بود سریع دنده عقب گرفت و فرار کرد.
سلنا روی زمین افتاده بود از سرش خون میومد.دماغش و دهنشم خونی بود.
با ترس دستم رو زیر سرش گذاشتم و اسمشو داد زدم ولی هیچ عکس العملی نشون نداد.
ضربان قلبش هی ضعیف و ضعیفتر میشد.
نمیدونستم از ترس چیکار کنم.من چیکار کردم؟؟
دو سه بار دیگه صداش زدم ولی هیچ عکس العملی نشون نداد.
ترسیدم ترسیدم از دستش بدم.
مچ دست راستم رو جلوی صورتم گرفتم و با دندونای نیشم دقیقا مستقیم روی رگ دست راستم رو گاز گرفتم و سوراخ کردم.
خون قرمز رنگی از دستم شروع به بیرون اومدن کرد.
دستم رو جلوی دهن سلنا گرفتم و به لباش فشار دادم.
اشکام پشت پلکمو پر کرده بود.نمیدیدمش.اشکام نمیذاشت سلنا رو ببینم.
دستم رو محکمتر به لباش فشار دادم و داد زدم:بلند شو سلنا خواهش میکنم.
صدای آژیر آمبولانس و پلیس رو از دور میشنیدم.
حتما از همسایه ها زنگ زده بودن.
خانم پیری از خونه ایی همون نزدیکی بیرون دوید و گفت:عزیزم زنگ زدم آمبولانس حالش خوبه؟؟
اصلا نمیشنیدم.
صدایی توجهمو از کله دنیای اطرافم گرفت.
_جی..جیمین.
به سمت سلنا برگشتم چشماش نیمه باز بود.
آروم اشکام ریخت و گفتم:بیخشید معذرت میخوام نمیدونم چیشد من فقط......
.....
به خودم اومدم دیدم روی صندلی راهروی بیمارستان نشستم.
سرم رو از دیوار جدا کردم و سمت پذیرش رفتم.
گوشی سلنا رو یه پذیرش دادم و گفتم:میشه لطفا به مامانش زنگ بزنین؟؟
پذیرش گوشی رو گرفت و گفت:پلیس با شما کار داشت گفتن لطفا اگه میشه اینجا بمونید.
بدون توجه به حرفای اون خانم سمت در خروجی رفتم.
از در که بیرون رفتم حس کردم هوا خیلی سنگین شده بود.سوزش گلوم اذیتم میکرد.
خانم پیری روی صندلی نشسته بود و به در بیمارستان نگاه میکرد لباس بیمارستان داشت.
آروم بهش نزدیک شدم که یکهو به سمت من برگشت و گفت:دنی نوه ی گلم تویی؟؟
جا خوردم.خشکم زد.
_دنی چرا حرف نمیزنی دله مامان بزرگ برات تنگ شده بود.
سوزش گلوم جاشو با سوزشی توی قلبم عوض کرد.
رفتم و کنارش نشستم و گفتم:ببخشید دیر کردم مامان بزرگ یکی از دوستام اینجاست....آوردنش...
_همین که دوستات اینجا باشن تا بیای اینجا مادر جان.حالا دوستت چطوره حالش خوبه؟؟
+نمیدونم تصادف کرد با یه ماشین دکتر میگه وضعیتش وخیمه.
_غصه نخور خوب میشه پسرم.
+آخه تقصیر من بود از من میترسه چون از من ترسید دوید وسط خیابون.
_باهات حرف زد؟؟
+آره گفت ازش دور شم.
_توی همه ی ازم دور شو ها یه دلم برات تنگ شده ی بزرگی هست.
+نه مامان بزرگ واقعا ازم میترسید.حاضر بود همون لحظه من.....ماشین به من بزنه تا بمیرم.
اون خانم مسن دستشو زیر چونم گذاشت و صورتمو به سمت خودش گرفت و گفت:گریه کردی...خیلی زیاد...چشمات خیلی پف کرده.اون نمیخواست اینطوری بشه مطمئنم کسی که تو بخاطرش اینجوری گریه کردی اونقدر مهربون هستش که ببخشتد تا اون موقع که خوب بشه و بهوش بیاد سعی کن تو هم باهاش مهربون باشی.
اون خانم مسن بلند شد تا به سمت در بیمارستان بره.
خواستم کمکش کنم که گفت:کمکم نکن ولی باهام بیا بیا و دوستت رو بهم نشون بده.
وارد بیمارستان شدیم و سمت مراقبت های ویژه شدیم.
از پشت شیشه سلنا رو که هنوز به هوش نیومده بود نگاه کردم.
اون خانم مسن دستش رو روی شیشه گذاشت و آروم گفت:بیدار میشه و وقتی بیدار میشه سعی کن پیشش باشی ولی میان دنبالش و کسایی که میان دنبالش تورو دوست ندارن.
+آره اگه منو ببینن میکشن.
_خب پس الان برو اون تورو یادش میاد توی یه فرصت مناسب دوباره برگرد.
+آره شما راست میگی.
_حالا بی زحمت منو تا اتاقم میبری؟؟
...
وقتی خانم مسن روی تختش دراز کشید آروم گفت:ممنونم مرد جوان که با اینکه نوه ام نبودی ولی نشستی و به حرفای این زن پیرو گوش کردی.
+اشکالی نداره مامان بزرگ من بیشتر به این حرفا احتیاج داشتم.
از اون خانم خداحافظی کردم و از اتاقش بیرون رفتم.
کلای هودیم رو سرم کردم.
به این فکر کردم که برم و یک سر دیگه به سلنا بزنم که دکتر و پرستار های زیادی از کنارم دویدن و یکی از پرستارا بلند گفت:خانم مسن اتاق ۳۶ فوت کردند.
به سمت اتاق برگشتم یکهو دونفر از کنارم دویدن.
دو نفری که خیلی آشنا بودن.
یکیشون......یکیشون جونگ کوک بود.اون یکی....
YOU ARE READING
Black Swan
Paranormalاسم:قوی سیاه ژانر:عاشقانه،خونآشام،گرگینه،ماجراجویی کی فکرشو میکرد دختری تنها در پاریس چنین اتفاقاتی براش بیفته.عاشق بشه،قلبش بشکنه،خانوادش بهش خیانت کنند و واقعیت هایی از خودش و خانوادش بفهمه که مسیر زندگیشو عوض کنه. وقتی درست در لحظه ی تصمیم گیری م...