Part 8:That Guy

18 4 0
                                    

اون پسر دستمو کشید و منو از پشت چسبوند به دیوار صورتشو به گردنم نزدیک کرد.نفسم رو حبس کردم.
آروم گفت:برای دختری مثله تو تنهایی این جاها جای خطرناکیه
حرفی نزدم.
آروم سرش رو از گردنم فاصله داد و گفت:حرف زدن بلد نیستی؟
آروم گفتم:ممنونم.
لبخندی زد و گفت:خواهش میکنم.
بعد دست چپش رو از کنار بدنم روی دیوار برداشت و گفت:از اینور بری میرسی به خیابون اصلی اونجا آنتنم میده.
همونجوری ایستاده بودم و توی چشماش زل زده بودم.شاید اگه بگم واقعا شبیه فرشته ها بود دروغ نگفتم.
نیشخندی زد و گفت:چی شده؟؟چشمات گیر کرده خوشگله؟؟
به خودم اومدم و سرمو تکان دادم و گفتم:نه من....
دست راستشو کنار کمرم گذاشت و به سمت چپ هولم داد و گفت:برو اینجا جای خوبی نیست.
با هول دادنش باعث شد چند قدمی ازش فاصله بگیرم.برگشتم و نگاهش کردم.
موهای بلوند رنگ شده گوشواره های آویزونی تیشرت سفید و کاپشن چرمی مشکی شلوار جین مشکی و کفش های اسپرت مشکی
چشمام به چشم هاش افتاد به طرز ترسناکی حس امنیت میدادن.
آروم عقب عقب رفتم.
برگشتم و تا سره کوچه دویدم.
وقتی از کوچه خارج شدم نور خیابون توی صورتم خورد.خداروشکر هنوز هوا تاریک نشده بود.
اطراف رو نگاه کردم جایی رو نمیشناختم گوشیم رو در آوردم و با دیدن آنتن پرش تعجب کردم.
به جونگ کوک زنگ زدم با اولین بوق برداشت.
_الو؟؟سلنا؟؟
+الو سلام جی کی خوبی؟؟
_تو خوبی؟؟کجایی؟؟میدونی کله شهرو دنبالت گشتم.
+نمیدونم دقیقا کجام ولی....
_همونجا وایستا خودم میام دنبالت پیدات میکنم.
+باشه
و قطع کردم.
به سمت کوچه برگشتم.
یعنی دوباره اون پسرو میبینم؟؟حرف احمقانه ایی بود احتمال خیلی کمی داشت که ببینمش کاملا نزدیک صفر.
_سلنا!!!
به سمت صدا برگشتم و جونگ کوک رو در حال دویدن به سمت خودم دیدم.
وقتی به من میرسید نفس نفس میزد دستاش رو روی زانو هاش گذاشت و و با صدای نسبتا بلند گفت:چند ساعته دارم دنبالت میگردم معلوم هست کجایی؟؟
هیچی نگفتم و به سمت کوچه ی خالی برگشتم
***
دستم رو دراز کردم و لب های قلوه ایش رو لمس کردم.
مچ دستم رو گرفت و به دیوار کنارم چسبوند‌.
اون یکی دستشو توی گودی کمرم گذاشت و خودشو بهم نزدیک تر کرد.
نفس های داغش به پوست صورتم میخورد.
دستشو از مچ دستم کشید و روی صورتم گذاشت.
نزدیکتر اومد.
شاید فاصله ی بین من و اون الان اندازه ی یه انگشت بود.
نیشخندی زد و گفت:وارد بازیه خطرناکی شدی خانم مایکلسون.
و لب هاشو روی لب هام چسبوند.
....
با نفس نفس از خواب پریدم.
این دیگه چه خوابی بود؟؟از اون بود؟؟چجوری من حتی اونو نمیشناختم.
دستم رو روی لب هاش کشیدم.
اینقدر داغ بودن که انگار الان تازه بوسه ی آتشینی رو تموم کرده بودن.
به پنجره ی اتاقم که باز بود و باد پرده اش رو تکون میداد نگاه کردم.
بلند شدم و پرده هارو کنار زدم.
بدنم لرزه ایی رفت و نگاه های سردی رو روی خودم احساس کردم.
تویه پارک شهری روبه روی پنجره اتاقم درخت های سیاه یکی نگام میکرد.
نفس عمیق کشیدم پنجره رو بستم و از کنار پنجره کنار اومدم.
نگاهی به در اتاقم انداختم در باز بود.
کسی توی چهارچوب در ایستاده بود.
و اون کسی نبود جز....

Black SwanWhere stories live. Discover now