هوا کم کم سردتر میشد.
فردا شب ماهه کامل بود.
تمامیه این سه سال خودم رو برای همچین چیزی آماده کرده بودم.
همه خبر داشتن که فردا قراره من با اون پیرمرد بجنگم.
اگه صورتشو میدیدم جا میزدم؟؟
سعی کردم بهش فکر نکنم ولی امکان نداشت تا توی همچین جنگ بزرگی شرکت نکنه.
آماده بودم برا همه چی...
...
صبح فرداش وقتی که بیدار شدم فهمیدم برای هر چیزی هم آماده نبودم.
صبح با خبر فوت مادرم کلا داغون شدم.
اونا کشته بودنش.
پرستار گفت با بالشتی روی صورتش پیداش کردن.
کشته بودنش....با بالشت.....توی کما.....
از صبح حالم خراب بود و درد های مختلفی از توی بدنم رد میشد.
گرگ میخواست بیرون بیاد...
اعصابم داغون تر از همیشه بود که بالاخره شب شد.
لباسی که برای امشب انتخاب کرده بودم رو پوشیدم.
جین مشکی با یقه اسکی مشکی و کاپشن زردی روی اون.نیم بوت هام رو پوشیدم.
دم در بودم.
_سلنا...
+بله؟؟
برگشتم و با هوسوک هیونگ مواجه شدم.
_منم میام.
+نه.
_یعنی چی نه منم میام.
+گفتم نه.
_تو اینجا دستور نمی...
+نمیخوام ببینم آسیب میبینین...
_ما...من...
+میدونم که همتون دارین دنبالم میایین ولی توی جنگ دخالت نکنین.این بین منو اونه.
_سلنا...
+نه هوسوک هیونگ گوش کن....من اون کسی نیستم که امشب میمیره...من اون کسیم که امشب اسمم توی تاریخ ثبت بشه...
هوسوک هیونگ آروم لبخندی پر غم زد و گفت:دختر دورگه ای که کله امپراطوریه خونآشامیه پارک رو سرنگون کرد.
دستم رو روی شونه ی هوسوک هیونگ گذاشتم و گفتم:لطفا فقط با همین اسم منو ببین.
لبخند غمناک دیگه ایی زد و بغلم کرد.
محکم بغلش کردم و گفتم:بر میگردم هوسوک هیونگ با سره اون لعنتی بر میگردم.
***
نزدیک جایی که قرار گذاشته بودیم شدم.
بوی خونآشام هارو حس میکردم.قطعا اونم تنها نمیومد.
اون هیچوقت عادلانه بازی نمیکرد.
ولی حیف من قبلا اینجارو آماده کرده بودم.
فلش بک...
+بیا اینجا....بیا اینجا دخترم...اینجا مرکز تولد جادو توی نیواورلینز هستش حسش میکنی؟؟
دستم رو روی زمین گذاشتم و گفتم:آره حس میکنم.
+یادت باشه تو همیشه اینجا توی قدرتمند ترین حالت خودت هستی و با اون قدرتی که من از تو دیدم تو میتونی با قدرتت بر دنیا هم حکومت کنی.
_دیگه یکم پیاز داغشو زیاد نکردی مادربزرگ؟؟
+نه نکردم....انتقامشو بگیر.
_انتقام کیو؟؟
+قلبتو انتقام قلبتو بگیر ولی یادت باشه که این احساسات هستن که از تو یه انسان میسازن وگرنه آدم بدون احساسات بدرد نمیخوره و باید از زمین محو شه...
_من....قلبم....
+شکسته میدونم.تحمل کن اون روزی که میخوای نزدیکه پیروز بشو و انتقام قلبتو بگیر.
...
صدای دست زدن منو از افکارم بیرون کشید.
جلوم ایستاده بود با پررویی تمام اومده بود.
_به به دورگه ی جذاب و شیطون من چه بزرگ شدی...
خونم به جوش اومده بود.
نفس عمیقی کشیدم و با پوزخندی گفتم:حداقل من عادلانه بازی میکنم تو میترسی ببازی که رفتی سراغ مامانم؟؟
_من؟؟ببازم؟؟من اینجا اومدم تا ببرم و تورو به عنوان جایزه با خودم ببرم.
+چه جالب منم با خودم میبرمت ولی فقط سرتو...
_خب بزار بازی رو شروع کنیم.
دستاش رو بهم زد و گفت:اول تماشاچی...
و به سمتی اشاره کرد.
رد دستش رو گرفتم و چشمم بهش افتاد.
سرش و بالا آورد و باهام چشم تو چشم شد.
روی صندلی نشسته بود دستاش از پشت بسته بود و کنار لب و بینیش خون خشک شده بود.
این....این واقعیت نداشت اینم یکی دیگه از حقه های این دوتا بود.
سمتش برگشتم و گفتم:اینا دیگه قدیمی نشده پیری؟؟این چیزا دیگه جواب نمیده.
_صبر کن...
دوباره صدای کفش های پاشنه بلند اومد و بدون برگشتن میتونستم حدس بزنم کی بود.
÷اوه اوه به موقع رسیدم.
+جممون جمع بود جن*دمون کم بود که اونم اومد.
به سمتش برگشتم و خندیدم و گفتم:خوب شد اومدی....
موقع خندیدنم دندون های گرگینه ایم رو نشون دادم و گفتم:حالا وقته بازیه منه...
دستام رو باز کردم و زیر لب گفتم:اینسندیا...
آتش از پشت من شروع شد و به حالت دایره ایی دورمون قرار گرفت.
+اینم از زمین بازی.
خونآشام های گروهش از دور و بر نزدیکمون شدن.
=اگه دخالت کردن اونا با ما...
برگشتم و هوسوک هیونگ رو با یونگی هیونگ دیدم.
جونگ کوک و تهیونگ آروم از پشتشون اومدن و با هم داد زدن:سرشو بیار دورگه.
YOU ARE READING
Black Swan
Paranormalاسم:قوی سیاه ژانر:عاشقانه،خونآشام،گرگینه،ماجراجویی کی فکرشو میکرد دختری تنها در پاریس چنین اتفاقاتی براش بیفته.عاشق بشه،قلبش بشکنه،خانوادش بهش خیانت کنند و واقعیت هایی از خودش و خانوادش بفهمه که مسیر زندگیشو عوض کنه. وقتی درست در لحظه ی تصمیم گیری م...