Part 44:Old Scars

16 2 0
                                    

رسیدیم خونه.
هوسوک جونگ کوک رو از تهیونگ جدا کرد و بردش تا بخوابه.
تهیونگ و یونگی هم با هم توافق کردن که امشبو توی یه اتاق بخوابن.
سلنا روی مبل نشسته بود.
رفتم و کنارش  نشستم و گفتم:نمیری توی تختت بخوابی؟؟
به سمتم برگشت و گفت:تو نمیای؟؟
سکوتی بینمون برقرار شد.
دستشو دراز کرد و دستمو گرفت و گفت:تو بازم قلبمو میشکنی ولی چرا بازم دارم بهت اعتماد میکنم؟؟
با دست خودم دستشو بالا آوردم و آروم بوسیدمش و گفتم:شاید چون دفعه ی قبلی هم قلبتو نشکوندم و قلبت اینو میدونه...
یکهو بهم نزدیک شد.
چشماشو بست و آروم جلوم نفس کشید.
بعد عقب رفت و گفت:تو مست نیستی..
با خنده گفتم:اینا یکم ارزون قیمته من نمیخورم تازه خیلی طول میکشه که روی من اثر کنه...
_ارزون قیمت؟؟ببخشیداا ما مثله شما پولدارا نیستیم که هم مشروبای خوب گیر بیاریم و با دخترای غیر مبتدی بپریم..
+تو هنو سره اون مسئله ناراحتی نه؟؟
_نه...چرا ناراحت باشم؟؟فقط از این حسرت خوردم که اولین بارمو به یه پسر مبتدی دادم...
+مبتدی؟؟
_آره مبتدی والا اونای دیگه که بعدش بودن تازه فهمیدم که مبتدی بود.
صبرم تموم شد بیشتر از این دیگه نمیتونست اذیتم کنه.
با دست آزادم لباش رو گرفتم و لب هامو روی لباش گذاشتم.
گاز محکمی از لبش گرفتم و گفتم:حق نداری به جز من این لبا به کسه دیگه ایی بدی.
لبخند شیطانی  که تابه حال ازش ندیده بودم زد و گفت:این دفعه من بردم نه؟؟...تو باختی...
با یه دستم جفت مچای دستش رو گرفتم و بالا بردم و باعث شد تا روی مبل بیفتیم.
دستاش رو روی مبل محکم نگه داشته بودم و گفتم:من فقط یکبار باختم گرگ کوچولو و اونم موقعی که اولین بار دیدمتو تصمیم گرفتم بزارم بری...
آروم کنار لبشو بوسیدم و گفتم:تو هیچوقت برای من مبتدی نبودی...
یکهو یاد حرف یونگی افتادم و خودمو عقب کشیدم.
سلنا پرید و بغلم کرد و به پشت روی مبل افتادم.
با خنده گفت:درسته باید به توصیه یونگی هم گوش کنی.
سرش‌ رو روی قفسه ی سینم گذاشت و گفت:من فقط میخوام یکم بخوابم همین...
خنده م گرفت آروم گفتم:میدونی چی جالبه اینکه سلنای مستت و سلنای جدیدت و سلنای قدیمیت همشون یک نفرن فقط نمیخوان کسی بفهمه.
صدای ازش در نیومد.
ضربان قلبش آروم و یکنواخت بود و آروم نفس میکشید.
خوابش برد.به همین زودی.
ولی خطرناک میشد اگر مست بود و جای آدمای اشتباهی میبود اتفاقاتی براش می افتاد.
***
سلنا(بالاخره😅)
صدای پرنده ها از بیرون میشنیدم.
نور زیادی تو خونه بود.
نفس عمیقی کشیدم و دست راستم که کنار صورتم بود تکون دادم.
تختم؟؟
یک لحظه هوشیاریم برگشت.
جز اینکه من داشتم نفس میکشیدم داشتم با نفس کسه دیگه ایی که تکون میخوردم.
آروم سرم رو بالا بردم و نگاه کردم.
خودش بود..کسی که با اینکه قلبمو شکسته بود ولی هنوزم بغلش امن ترین مکان عمرم بود.
سرم رو پائین برگردوندم.
دستم رو آروم روی سینش حرکت دادم.
میدونستم بیدار بود.
جیمین یه خونآشام بود.با کوچیکترین حرکتی یا صدایی بیدار میشد.
برای همین بیشتر اوقات خواب الود بود.
زیاد نمیخوابه بدم میخوابه تقصیر خودش نیست.یونگی هیونگ گفته بود که جیمین خیلی شبا کابوس میبینه و نمیتونه تا صبح بخوابه.
آروم دستم رو حرکت دادم و شکل قلب رو روی سینش کشیدم.
آروم دستاشو روی کمرم گذاشت و بغلم کرد.
بالای سرمو بوسید و هیچی نگفت.
آروم گفتم:بیداری؟؟
+الان آره...
_باید برم صبحونه...
+بقیه رفتن...اومدن بعدشم رفتن صبحونه بگیرن.
_تو از....ولش کن.
+این یعنی منو و تو الان تنهاییم؟؟
بدنمو با دستام بالا کشیدم و بهش نگاه کردم.
نیشخندی روی لبش بود.
آروم بلند شدم و چرخیدم که برم دستمو کشید و به عقب افتادم.
به محض اینکه روی پاهاش افتادم آه آرومی از بین لباش خارج شد.
آروم مچ دستامو گرفت و سرشو روی شونه ام گذاشت.
آرویم کنار گوشم گفت:میدونی چقدر شبا خوابتو دیدم و اینجوری بغلت کردم؟؟
_مثله منحرفا؟؟
آروم خندید و گفت:چکار کنم؟؟تو نمیزاری مثبت باشم..
آروم انگشتمو زیر چونه اش کشیدم و گفتم:پس الان مثبت نیستی؟؟
آروم لبخند زد و به گوشم نزدیک شد و کنار گوشیم گفت:اگه نباشم چی میشه؟؟
_اتفاقای بدی برات میفته..
+بی صبرانه منتظرشم...
صدای زنگ خونه اومد.
جیمین غر غر کرد.آروم لپمو بوسید و منو روی مبل گذاشت و به سمت در رفت.
درو باز کرد و بقیه یکهو ریختن تو.
هوسوک با خنده گفت:ما کلید داشتیم ولی‌گفتیم زنگ بزنیم که مبادا خبری‌ نباشه.هوسوک نیشخندی به جیمین زد.
جیمین دستشو پشت گردنش گذاشت و گفت:یکم زود اومدین...
یونگی با خنده گفت:ایی بابا زنگ میزدی دیرتر بیاییم خب...خلوت شما رم بهم نمیزدیم.
از روی مبل پاشدم و گفتم:خلوتی هم نبود خیلی شلوغش کردین..
جونگ کوک گوشیش رو با خنده بهم نشون داد و گفت:به نظر من یا قبل از این خبری بوده یا بعد از این..
جونگ کوک عکسی از‌ من و جیمین گرفته بود که من توی بغل جیمین خوابیده بودم و جیمین روی مبل خوابیده بود.
سرم روی سینه ی جیمین بود و از همه بدتر داشتم لبخند میزدم.
گوشیشو از دستش گرفتم و گفتم:من مست بودم...
تهیونگ گفت:دیگه بدتر...
جونگ کوک توی حرفش پرید و گفت:ما که اصلا چیزی نشنیدیم...
چشمام گرد شد و گفتم:من همچی یادم میمونه اینو فقط برا اذیت کردن گفتی!
یونگی هیونگ به جیمین نگاه کرد و گفت:مگه نگفتم از مستیش سو استفاده نکنی؟؟
جیمین از پشت سرم نزدیکه گوشم گفت:خب نمیشد آدم از طلسمش دور باشه...
با دستم صورتشو عقب بردم و گفتم:از این به بعد فاصله ی خصوصیه هر کس باید خالی باشه.
جیمین دستمو گرفت و گفت:پس بیا با هم تنها باشیم.
لبخنده شیطانی زد.
دستمو از دستش کشیدم و گفتم:صد سال سیاه..
_صد سال که چیزی نیست من برات وایمیستم.
+احمقی
_شاید
+ساکت شو.
***

Black SwanWhere stories live. Discover now