آرتی با خنده گفت:مارو باش کی رو راهنمایی میکنیم خانم دوتا دوتا میزنه.
سوفی با خنده گفت:اونم چه کسایی از این افراد بالاتر نبود خانم مایکلسون؟؟
با خنده گفتم:بین منو جونگ کوک اونجوری نیست منو جونگ کوک هم خوابگاهیم.
آتنا گفت:پس چرا من تابه حال ندیده بودمش؟؟
_به خدا بزار خودش بیاد از خودش بپرس.
آتنا ابرو بالا انداخت و گفت:نه خانم ما مثل شماها با اون بالا بالا ها حرف نمیزنیم.
یکهو آرتی گفت:بچه ها میتونم نگاه کلوئی رو روی خودمون احساس کنم.
کیوکا نامحسوس گفت:آره داره نگاهمون میکنه.
سوفی گفت:برای اولین بار میز ما به جز نامرئی ها داره خود دیگه ایی نشون میده.
آرتی گفت:والا ما هم تغییری نکردیم سلنا اومد اون دوتا رو هم با خودش آورد.
_نه بابا منو چه به این کارا.....
دوباره باد سردی از پشتم رد شد.صدای دوستام توی سرم اکو شد و صدای بلند کلاغ گوشم رو اذیت میکرد.
حس کردم لحظه به لحظه در حال داغ شدنم.
داغی صورتم بیش از اندارزه بود انگار که میخواستم بترکم.
دستم رو مشت کردم و روی قلبم گذاشتم.اینقدر محکم میکوبید که میگفتی الان از جاش در میاد.
تا اینکه حس کردم کسی زد روی شونه ام.
تمامیه صداها و گرما رفت و محیط عادی شد.
با تعجب به عقب نگاه کردم و بیشتر شوکه شدم چون هیچ کس اونجا نبود.
به محض اینکه برگشتم چشمام به چشمای اون قفل شد.
چند ثانیه نگاهش کردم و بعد نگاهم رو جدا کردم و به میز نگاه کردم.
***
کلاسم تموم شد.
آرتی کلاسش با من عوض شده بود و کلاس آخرمو تنها بودم.
کیفم رو برداشتم و به سمت در کلاس رفتم.
_خانم مایکلسون؟؟
+بله؟؟
به سمت آقای کیم برگشتم.
آروم به میزش نزدیکتر شدم و گفتم:میشه یکم صبر کنید میخوام باهاتون حرف بزنم.
دانشجو ها همه رفتن.
آقای کیم کتاب هاش رو از رو میز برداشت و گفت:راستش پدرو مادرتون با دانشگاه تماس گرفته بودند و خواستار صحبت با من بودند....و مسئله ایی هستش که خواستند آخر این هفته پیش خانوادتون برگردین تا باهاتون در میون بزارند.
_شما؟؟مسئله؟؟یه لحظه چیشد؟؟
+راستش من پسر یکی از همکار های پدرتون هستم و خب پدرتون بیشتر از چندبار منو دیده بود برای همین وقتی دید من توی دانشگاهی تدریس میکنم که شما اونجایید خوشحال شدند.
باورم نمیشد پدر و مادرم همه جا برام جاسوس گذاشته بودن اون از جونگ کوک اینم از آقای کیم دیگه کی بود؟؟تهیونگ؟؟
بدون اینکه متوجه بشم صدام رو بلندتر کردم و گفتم:راستش رو بخواین من این حرفتونو نادیده میگیرم شما هم دیگه اگه پدرم زنگ زد جواب ندید یا اگر جواب دادید بگید دخترتون به حرف من گوش نمیده...
با عصبانیت برگشتم و از کلاس بیرون رفتم.
راهرو رو تند تند راه میرفتم از عصبانیت داشتم میترکیدم.
پدر و مادرم؟؟چرا همش جاسوسی آدم رو میکردن؟؟این احمقانه ترین چیزی بود که تابه حال از خانوادم دیده بودم.
وارد یکی از راهرو های فرعی شدم و صدای منو از تموم مشکلاتم بیرون کشید.
فردی پیانو میزد.
حس میکردم صدای پیانو منو بغل کرده بود و میگفت:اشکال نداره.
به سمت صدا رفتم.
از چند راهرو رد شدم و وارد راهروی تاریکی شدم.
سمت کلاسی رفتم که صدای پیانو ازش میومد.
در کلاس رو باز کردم.صدای جیغ در به گوش خراش ترین حالت ممکن در اومد.
پسری که پشت پیانو نشسته بود پیانو زدن رو متوقف کرد ولی برنگشت.
آروم به وسط کلاس قدم گذاشتم.یه کلاس موسیقی قدیمی بود و ساز های مختلف دور تا دورش خاک خورده بود.
_ببخشید مزاحم پیانو زدنت شدم.
+می دونستم میای.
اون پسر به سمت من برگشت.
پسر چشم گربه ایی خوابگاه.
آروم یک قدم عقب رفتم و گفتم:میدونستی؟؟
+راستش عکس العملات خیلی تابلوئه ولی میدونی همونقدری که جونگ کوک میگه جیمین خطرناکه جونگ کوک خودشم برای تو خطرناکه.
چندتا پلک پشت سر هم زدم.
+راستی من یونگیم مین یونگی.....و خب راستش من میگم اومدنت به پاریس اشتباه بزرگی بود.
_چرا اونوقت؟؟
یونگی با چنان سرعتی به من نزدیک شد که مثل پلک زدن بود و توی یه چشم بهم زدم یونگی از حالت نشسته پشت پیانو به حالت ایستاده اونم با فاصله ی یک قدم از من بود.
از شوکه شدن یه قدم دیگه عقب رفتم.
یونگی دو قدم برداشت و به سمتم اومد.
بدون اینکه تکون بخورم تو چشمای یونگی زل زده بودم.
یونگی دستش رو روی صورتم گذاشت و گفت:مراقب خودت باش سلنا مایکلسون هرچی زودتر میتونی از پاریس برو جیمین همیشه با قربانیاش اینجوری بازی میکنه.
جیمین؟؟قربانیاش؟؟
از ترس با دستام یونگی رو به عقب هول دادم و به سمت در دویدم.
از راهروی تاریک رد شدم و بعد رد شدن از همه راهروهای فرعی به راهروی اصلی رسیدم و نفس نفس میزدم.
YOU ARE READING
Black Swan
Paranormalاسم:قوی سیاه ژانر:عاشقانه،خونآشام،گرگینه،ماجراجویی کی فکرشو میکرد دختری تنها در پاریس چنین اتفاقاتی براش بیفته.عاشق بشه،قلبش بشکنه،خانوادش بهش خیانت کنند و واقعیت هایی از خودش و خانوادش بفهمه که مسیر زندگیشو عوض کنه. وقتی درست در لحظه ی تصمیم گیری م...