Part 25:Hospital

18 3 0
                                    

***
جونگ کوک
_راستش اولی که خانم مایکلسون رو اینجا آوردن یه آقای جوونی همراهشون بود.ایشون خیلی نگران وضیعتشون بود و جوری که تعریف کردن خانم مایکلسون باید تا الان فوت کرده باشن.
تعجب کردم.
+مشخصات اون فردی که آوردنشون رو دارین؟؟
_نمیدونم شما تا چه حد اطلاع دارید اما خب آره ایشونو زیاد نمیشناختم این دور و بر زیاد ندیده بودم اول فکر کردم نوه ی خانم مسنی هستش که تازه فوت کردن اما بعد دیدم نه حتی ایشونو نمیشناسم اما اگر عکسشو ببینم میتونم تشخیص بدم.
تهیونگ گفت:آقای دکتر اول راجب حال خانم مایکلسون بگید ایشون چطوره؟؟
_ایشون حالشون به سرعت رو به بهبودیه من حتی میتونم به جرئت بدم تمامیه خراش ها و زخم های ایشون تا فردا خوب میشن و میتونن فردا اگر تمامیه جراحت ها و زخم های ایشون خوب بود مرخص میشن.
فکرای بدی به سرم زد قطعا اونی که سلنا رو بیمارستان آورده بود جیمین بود ولی تصادف؟؟خانم مسن؟؟همه ی اینا خیلی زیاد بود.
با حالت جدی پرسیدم:احساس تشنگی نداشت ازتون درخواست آب نکرد؟؟
_به جز یک لیوانی که پرستار بهش داد نه درخواست آب نکرد ولی دنبال کسی میگشت.انگار اول از اونی که دنبالش میگشت میترسید ولی بعدش بیشتر آروم شد ولی هنوز دنبالش میگشت.
+بی تابیش به همین خاطر بود؟؟
_فکر میکنم اون فردی که اینجا آوردش حال خوبی نداشت.
پوزخندی زدم و گفتم:مگه شما میشناسینش؟؟
_من نمیشناختمشون ولی ایشون خودش سه تا قرص آرام بخش خورده بود و تا این آخری که ایشون بهوش بیان توی راهرو نشسته بودن و با اون خانم مسن دیدمشون کمکشون کردن به اتاقشون برگردن....
+صبر کن...اون...اون هنوز اینجا بود؟؟
_آره دقیقا تا موقعی که شما بیایین اینجا بود بعد که شما اومدین اومد و گفت این دونفر آشنا های ایشون هستن و من دیگه میرم و رفتن.
تهیونگ با تعجب پرسید:دقیقا اینجا بود؟؟
_بله اینجا بودن...
***
سلنا
چشمام رو که باز کردم سقف سفیدی بالای سرم دیدم.
چند باری پلک زدم.
سرمو به سمت راست چرخوندم کلی سرم و خون و اینا بهم وصل بود.
سرم رو سمت راست چرخوندم و تخت های بیشتری رو دیدم.
در اتاق باز شد و دکتری وارد اتاق شد و مستقیم به سمت تخت من اومد.
دو سه باری اسمم رو صدا زد.سوال های ساده ی ریاضی میپرسید به همشون جواب دادم.با چراغ قوه توی چشمام نوری انداخت و گفت:از نظر من وضعیت شما کاملا نرمال و سالمه.
چیزی نگفتم انرژیشو نداشتم.
دکتر گفت:نگران نباش ولی خانوادت همگی اینجان و خیلی نگرانن میگم یکیشون بیاد حالتو ببینه.
پاشد و با پرستار کنار دستش بیرون رفتن و چند دقیقه بعد تهیونگ از در اتاق وارد شد.
آروم به تختم نزدیک شد و دستم و گرفت و گفت:خوبی سلنا؟؟آره آرومی گفتم.
تهیونگ دستم رو توی دستش گرفت و با شستش پشت دستم رو آروم نوازش میکرد.
لبخندی بر غصه زد و گفت:میدونی چقدر ترسیدم؟؟سلنا اگه اتفاقی برای تو میفتاد من هیچ وقت خودمو نمیبخشیدم.
با صدای آرومی گفتم:تقصیر تو نبود.
تهیونگ آروم قطره ایی از چشمم جدا شد و گفت:تقصیر من نبود؟؟تقصیر من بود اگه نمیذاشتم بری پاریس اگه مراقبت بود اگه خودم میبردم و میاوردمت....اگه....
آروم هیسی کردم و دستشو با دستم گرفتم.
لبخندی زدم و گفتم:من خوبم ولی بیمارای اینجا زیاد خوب نیستن بعدا قانعت میکنم که هیچی تقصیر تو نیست.
پرستاری وارد شد و گفت:آقا وقتتون تمومه لطفا از اتاق خارج شید.
تهیونگ بوسه ی آرومی روی دستم زد و عقب عقب رفت تا از اتاق بیرون رفت.
***
تهیونگ
از بخش بیرون اومدم و سمت صندلی های پذیرش که مامان و بابای سلنا و مامان و بابای خودم و جونگ کوک نشسته بودن رفتم.
مامان سلنا با دیدن من از روی صندلی بلند شد و بدون اینکه چیزی بپرسه گفتم:حالش خوبه میتونه حرف بزنه و زخم هاش بهترن.
_هیونگ...
به جونگ کوک نگاه کردم و رد نگاهشو گرفتم و نگاهم روی پسری که هودی مشکی پوشیده بود و کلاهه هودیشو سرش کرده بود قفل شد.
***
جیمین
بعد از بیرون اومدن از بیمارستان اینقدر با خودم کلنجار رفتم که نتونستم به هتلم برگردم.
رفتم و روی یکی از صندلی های پذیرش نشستم و زودتر از اونچه که بفهمم خوابم برد.
صدای آشنایی شنیدم و چشمام رو آروم باز کردم.
_هیونگ...
صدای آشنای دوم.
سرم رو بالا گرفتم تا به سمت صدا نگاه کنم و دیدمش.
مار هفت خط یک و مار هفت خط دو...

Black SwanWhere stories live. Discover now