Part 4:Fly and Go away

30 6 1
                                    

کمربند هواپیما را بستم.
فکر کنم چهارمین یا پنجمین مسافرت هواپیمایی بود که داشتم.
پسری که کنارم بود تو حال خودش بود برای همین میتونستم راحت از پنجره بیرون رو نگاه کنم.
گوشیم رو در آوردم و یکم بازی کردم و وقتی پسر کناری با چشمبند بامزش خوابیده بود باهاش سلفی گرفتم.
هواپیما نشست.
اصلا نفهمیدم کی رسیدم.
همونجوری که انتظار میرفت.پاریس
شهر هنرمندان و هنر دوستان.
از هواپیما پیاده شدم باد سردی به گردنم خورد که باعث شد شونه هام رو بالا بگیرم.
اتوبوسی اومد و سوارمون کرد تا سالن.
وارد سالن شدم به محل تحویل چمدون ها رفتم.
کاش از یکی کمک میگرفتم سه تا چمدون آخه دختر؟؟
چمدون های من یکی یکی پشت سره هم اومدند.
بعد چک کردن برچسب اسمم روی چمدون ها کوچکترین سایز رو روی سایز متوسط گذاشتم و دو چمدون به دست به سمت در رفتم.
گوشیم رو در آوردم و آدرس خوابگاه رو دیدم.
فکر کنم یه خونه ویلایی باشه.
از سالن خارج شدم و به سمت تاکسی ها رفتم.
تاکسی قبول کرد.چمدون ها رو یکی تو صندوق و دوتا رو روی صندلی جلو و عقب گذاشت و خودم عقب نشستم.
تاکسی حرکت کرد.
در حین راه به اطراف توجه کردم واقعا که شهر رویایی بود.
از جلوی دانشگاه رد شدم.
دانشگاه بین المللی.
تاکسی نزدیک ساختمون دو طبقه ی ایی که انگار نگهبانی یه محله بود نگه داشت.
و پیاده شد تا به من کمک کند.
وقتی چمدون ها رو خالی کردم تاکسی رفت.
نگاهی به اطراف انداختم مثله یه محله ی کوچیک بود محله ی سالمندان مثلا
خونه های کوچیک ویلایی کنار همدیگه و یه پارک شهری نسبتا بزرگ.
با سه چمدون وارد خونه ی دوطبقه ی کوچکی شدم.
خانم مسنی پشت باجه نشسته که با صدای نسبتا بلند گفت:بیا عزیزم کلیدتو میخوای؟؟
بهش نزدیک شدم و گفتم:من جزوه دانشجو های بین المللی هستم سلنا مایکلسون.
خانم مسن گفت:بله خونه ی شماره ی ۱۰ قبل تو هم دو نفر اومدن.
با تعجب:دو نفر؟؟
+آره.
کلید رو به دستم داد و گفت:عزیزم اینجا قوانین خاص خودشو داره که توی هر ساختمون براتون گذاشتم ولی مهمترین قانون قانون سر و صداست مهمونی گرفتن توی خونه ها مجاز نیست مگه اینکه همه ی افراد این محله ی خوابگاهی هم دعوت کنی و من به نظافت خیلی حساسم و بقیه قوانین رو میتونی توی خونه ات بخونی.
لبخند مصنوعی زدم و تشکر کردم.
از اون خونه ی دوطبقه خارج شدم و نگاهی به شماره ی اولین خونه انداختم.
۳۵ یعنی باید تا ۱۰ برمیگشتم.
با چشمام خونه های توی محوطه رو شمردم و رسیدم.
به ۱۰
خونه ایی کنار پارک بزرگ شهری
داخل ساختمون برگشتم و به خانم مسن گفتم:راستی میتونم فامیل شما رو بپرسم؟
+البته من خانم سِبین هستم.
-ممنونم خانم سبین.
+خواهش میکنم فقط زودتر بره تا هم اتاقی هات نخوابیدن.
-آره درسته.
از خونه خارج شدم و با سر و صدا کشیدن چمدونام روی زمین به سمت خونه دویدم
احساس خوبی داشتم.
وارد بالکن خونه شدم.
آروم کلید رو توی قفل خونه کردم و چرخوندم.
وقتی درو باز کردم هیچ کس نبود.
یعنی اون دو نفر ماله اینجا نبودن؟؟
شایدم خواب بودن
شایدم واقعا نبودن
نگاهی به اطراف انداختم آشپزخونه سه اتاق دو حموم و دو دستشویی.
وارد اتاقم شدم و چمدون هارو باز کردم.
با خودم فکر کردم هنو دیر وقت نشده هنوز ساعت ۸ه اگه تا ۸ ربع ۸ نیم یه دوش بگیرم میتونم برم بیرون یکم بگردم.
پس حوله ام رو برداشتم و توی یکی از حموم ها پریدم.
***
وقتی دوباره به اتاقم برگشتم تازه متوجه پنجره ی بزرگ رو به پارک شهری شدم
منظره ی ترسناکی داشت.
موهام رو خشک کردم.
سعی کردم لوازم ضروری رو بردارم و بقیه رو با چمدونم قفل بزنم ولی وقتی هرچی دنبال پاسپورتم گشتم پیداش نکردم.
کله خوابگاه رو زیر و رو کردم.
به سمت در رفتم درو باز کردم.
خوشبختانه پاسپورتم اونجا روی زمین افتاده بود.
با خیال راحتی توی اتاق برگشتم.
وسایلم رو جمع و جور کردم.
آماده ی رفتن در اتاقم رو باز کردم که خشکم زد.

Black SwanWhere stories live. Discover now