Part 34:New life

11 2 0
                                    

دیگه نمیتونستم روی تختم بخوابم.
دیگه حتی با بالش و پتوی تختمم کنار نمیومدم.
از همون اولی که وارد اتاقم شدم و کوله و لباساش و حولشو رو تختم دیدم حالت تهوع گرفته بودم.
الان یک هفته ایی میشد که از اون ماجرا میگذشت.
دانشگاه رفتم و با استاد کیم حرف زدم و گفتم که من به شهر خودم بر میگردم.
هوسوک هیونگ دوست جونگ کوک رو چندباری دیده بودم.
دیگه حتی نمیتونستم توی چشمای یونگی نگاه کنم ولی اونروز بالاخره حرف زدیم و از اینکه راز گرگینه ای رو بهم گفته بود ازش ممنون بودم.
اون میخواست انتقالی بگیره و بیاد پیش من ولی گفتم نه همینجوری الکی آدمو دارم از زندگیشون میندازم.
مادربزرگ جونگ کوک از چیزی که فکر میکردم مهربونتر بود.منو دخترم صدا میزد و مثله جونگ کوک منو دوست داشت.
گوشیم هیچ زنگی نخورده بود و هیچ پیامی براش نیومده بود.
فقط وقتی که به بابام گفتم برمیگردم یکم شک کرد که امکان داره من باهاش کات کرده باشم و از ناراحتی بخوام برگردم ولی گفتم هر موقع اومدم برات کامل توضیح میدم‌.
بابام خونه ی خریده بود و به اسم من زده بود.
جونگ کوک گفتش خون آشام ها همشون یه نقطه ضعف بزرگی دارن که اگر بخوان وارد خونه ایی بشن که صاحب خونه اجازه ی داخل اومدن به اونها رو نداده باشه نمیتونن بیان داخل.
اون خونه به نام من بود و دیگه هر خونآشامی برای ورود به خونه باید از من بفرمایید داخل یا هر چیز دیگه ایی رو میشنید.
فردا به شهرم بر میگشتم.
همه ی وسایلم رو ریخته بودم توی چمدونم و به جونگ کوک توی اسباب کشی مامانبزرگش کمک کرده بودم.
روز ها آروم میگذشت.
گاهی حس میکردم حضور صدای اون رو توی سرم میشنیدم.
تمامیه خاطرات لحظه ها آهنگا لباسا لمس ها و بوسه ها همشون توی سرم میپیچیدن.
کم کم نزدیک بود برای اینکه بهش فکر نکنم بخوام به مواد رو بیارم تا اینکه چیز بهتری پیدا کردم.
هروز بعد دانشگاه توی اون قسمت متروکه ی دانشگاه صدای پیانویی که به آرومی و زیبایی نواخته میشد گوش میدادم.
حس میکردم دیوونه شدم‌.
یادنه یکروز به یونگی هیونگ گفتم:دوست دارم دشمنام شکجه بشن و جلوشون بشینم و بخندم.
یونگی هیونگ بعدش گفت:اینجوری تو یه دیوونه ی کامل میشی.
پوزخندی زدم و گفتم:دیوانگی هم عالمی داره ها خوش میگذره.
آماده بودم تا دیگه برم و به این شهر برنگردم.
چطور یه نفر یه حس یه خاطره باعث میشه که تو از جایی متنفر بشی که قبلا عاشقش بودی.
شاید این بخاطر همون فرده.
من به زمانی که توی زندگیم بود احترام میزارم.به خاطراتی که جا گذاشت به درسی که بعد رفتنش بهم یاد داد من به همشون احترام میزارم.
ولی یادمه که چجوری قلبم گرفت و مردم.
درست قبل از گرگ شدنم چجوری مردم.
وقتی برای اولین بار گرگ شدم انگار دیگه تنها نبودم.
من خودمو داشتم خوده گرگمو.
انگار الان هر جا میرم اون مثله یه حیوون خونگی مودب دنبالم میاد.
گرگ شدنم بهم خیلی کمک کرد.
البته روزای اول نتونسته بودم با شرایط کنار بیام.
دو روز اول رو کلا توی بار های مختلف پلاس شده بودم.
هر دوبارش رو جونگ کوک دنبالم اومده بود.
اونقدر مست بودم که دوباری جونگ کوک رو تهیونگ صدا زدم.
امروز بالاخره میخواستم تنهایی از خونه بیرون برم.
البته جونگ کوک گفته بود که تنهایی جایی نرم ولی توی خوابگاهم همچین امنیتی نداشتم.
گوشیم و کلیدارو برداشتم و از خوابگاه بیرون زدم.
***
ویو قشنگی بود.
رودخونه آروم بود.
انگار از وقتی گرگ شده بودم بیشتر و بهتر میتونستم طبیعت رو درک کنم.
به اطراف نگاه کردم.
هیچ کس جز من اونجا نبود.
خنده ای کردم.
حالا وقتش بود.
نزدیک یه درخت رفتم و سعی کردم عصبانی بشم.
تنها فکر گردن به چندتا چیز کوچیک باعث عصبانی شدنم میشد.
دوباره بدنم پر درد شد و تبدیل شدم.
هر دفعه تبدیل میشدم بیشتر و بهتر میتونستم با گرگ ارتباط بر قرار کنم.
دیگه دیدم کامل شده بود و صدای های اطرافم رو واضح میشنیدم و یکی از بهترین آپشنایی که گرگ من داشت که موقع برگشتن به حالت انسانی لباسام سره جاش بودن.
پنجه هام رو روی زمین گذاشتم.
حس خیلی خوبی داشت.
آروم وارد رودخونه شدم و از روی سنگ های مختلف میپریدم.
پنجه ها دو سه باری توی آب رفت که بد نبود.
حداقل پنجه های گرگم جوراب پاشون نبود.
از رودخونه رد شدم.
برگشتم و رود خونه رو نگاه کرد و اون ور رودخونه جایی که از اومدم پسر بچه های کوچیکی رو دیدم که به انگشت منو به هم نشون میدادن.
به سمتشون نگاه کردم.زوزه ای کشیدم و توی جنگل اونور رودخونه دویدم.
بین درختا میدویدم.گرد و خاک تمام بدنم رو پر کرده بود.
هوسوک هیونگ و مادربزرگ جونگ کوک جفتشون گفته بودن برای گرگینه و جادوگر بهتر شدن میتونم از طبیعت کمک بگیرم.
اینقدر بین درختا دویدم تا از خستگی روی زمین افتادم.
تبدیل به آدم نشدم.
نباید جایی که نمیشناختم سنگرم رو پائین میاوردم.
بلند شدم و به سمت شهر برگشتم.
***
هواپیما نشست به خونه برگشته بودم.
با جی کی و مادر بزرگش و هوسوک هیونگ.
وقتی به خونه رفتم بابام با یک نگاه متوجه ی تمامیه داستان شد.
همون شبی که رسیده بودیم منو جی کی تمامیه داستان رو برای بابام تعریف کردیم.
مادربزرگ جی کی و هوسوک هیونگ که برای اولین بار داستان رو کامل شنیده بودن آروم سر جاشون میلرزیدن.
تهیونگ عصبانی تر از همیشه بود.
اونم مثله جی کی گفتش که دیگه اعتماد نمیکه که منو دست کسی بسپاره.
پدرم اتاق خودشونو با اتاق من عوض کرده بود و قول داد که هرچه زودتر به اون خونه ایی که به نام من زده بود اسباب کشی میکنن.
زمان کندتر از همیشه گذشت.
من پیشنهاداتی دادم که مثله خوابگاه منو جونگ کوک و تهیونگ و هوسوک هیونگ اینجا میمونیم و مادر و پدرم با مادربزرگ و خاله و شوهر خاله به اون خونه برن.
پدرم اول قبول نکرد ولی بعد از کلی حرف بالاخره قبول کرد.
صبحا با هوسوک هیونگ به جنگل میرفتم و بعداز ظهر را با مادر بزرگ به تمرین جادوگری.
با جونگ کوک و تهیونگ کلاس دفاع شخصی رزمی و بوکس ثبت نام کردیم و تقربیا ۳ ماهی میشد که همه اون دراما هارو پشت سر گذاشته بودم.
بعد از چند وقت شروع به بدن سازی هم کردیم جوری که هممون عضله ها ی بزرگ در آورده بودیم.
از عکسی که هممون توی پیج های اینستامون پست کرده بودیم معلوم بود.
عکسی توی آینه ی باشگاه بود که هممون داشتیم سیکس پک هامون رو نشون میدادیم.
من سیکس پک نداشتم.دوست نداشتم داشته باشم ولی اون عکسه خیلی خوبی شده بود.
بعد اون عکس کلی به ما چسبوندن که شما ستاییتون با هم رلین و تری سام(رابطه ی سه نفره)زدین.
بزرگترا ازمون جدا شده بودن و حالا ما چهارتایی پیش هم بودیم.
صبحا یا با صدای ختده هوسوک هیونگ یا با صدای خوندن جونگ کوک از خواب پامیشدم.
نوبتی صبحونه میذاشتیم و روزایی که جونگ کوک از همه زودتر پا میشد میزد زیر آواز.
صدای خیلی قشنگی داشت جوری که میتونستم ساعت ها بشینم و فقط صدای اونو گوش کنم.
یونگی هیونگ هفته ای یکبار میومد بهمون سر میزد و یکبار بهش گفتیم که چقدر پولداری بوده و ما نمیدونستیم.
برای اینکه نشون بده خیلی پولداره تمامیه کاراش رو کرده بود و اومد به شهر من.
نیواورلینز...(فکر کنم این اولین باریه که اسم شهره سلنا رو گفتم)
شهری که شبانه روز در حال جشن و مهمونی گرفتن بودن.
شهری پر از گرگینه و جادوگر.
جایی که خونآشام ها حتی جرئت اومدن به اینجا رو هم نداشتن.
جونگ کوک و یونگی تنها خونآشام های این شهر بودن که همه کاملا اونارو میشناختن.
ولی داستان من اینجا تموم نمیشد.
نیواورلینز خوش میگذشت و همگی اونجا شاد بودیم.
تا اینکه بعد از  سه سال سر و کله اش پیدا شد.
چجوری؟؟وقتی که خانواده ی منو تهدید کرد.
وقتی که دوباره پیتزایی در خونه اومد که سس قرمزش کلمه ی انتقام (revenge) به غلیظی خون نوشته شده بود.
دیگه نمیترسیدم.
آماده بودم.
آماده ی برگشتشون بودم.
میکشتمشون......نه بدتر از اون....
اینقدر زجرشون میدادم تا آرزو میکردن کاش هیچ وقت به دنیا نیومده بودن.

Black SwanWhere stories live. Discover now