ساعت شیش عصر بود، والریا از رفتن دکتر کیم و استراحت پرستاران مطمئن شده بود.
با یه دست لباس خوش دوخت کره ای وارد اتاق مینی شد، رو به مینی با لحن تند شده ای گفت:
عزیزم، زود باش لباسات رو عوض کن.
مینی گیج شده پرسید:
چی شده؟ چرا باید لباسای بیمارستان رو با اونا عوض کنم؟والریا لبخند همیشگیش رو روی لبش نصب کرد:
مرخص شدی، میریم ایران.مینی چهره اش وا رفت، لباسا رو دستش گرفت، سعی کرد خودش رو خوشحال و سرحال نمایش بده:
یعنی حالم خوب شده؟ چه عالی.
لبخندی زد و گفت:
اما دکتر کیم توصیه ای نکرد؟والریا سری تکون داد و هول شده مشغول جمع کردن وسایل مینی شد و گفت:
چرا بیا تو راه بهت میگم، یک ساعت بعد پرواز داریم.مینی مشغول پوشیدن لباس ها شد، صورت بی روحش رو زیر کرم پودر و آرایش ملایمی پنهان کرد و با پوشیدن کفشاش کوله وسایل اش رو از والریا گرفت.
والریا لبخندی زد و بوسه ای به گونه مینی نشوند.
در اتاق رو باز کرد و نگاهی به راهرو انداخت، لبخندی از اطمینان زد و دست مینی رو گرفت و گفت:
هر چی هم شد دستمو ول نکن، باشه ؟مینی سری تکون داد، دست خواهر بیست و پنج ساله اش رو در دست گرفت و بوسه ای از روی مهربونی نشوند.
والریا از اتاق خارج شد و به دنبال اون، مینی هم با خودش کشوند.
از راهرو های پیچ در پیچ سفید رنگ بیمارستان به راحتی گذشتند و با استفاده از پله ها دو طبقه پایین رفتند و در آخر بی هیچ مانعی از بیمارستان خارج شدند.
والریا پوف آسوده ای کشید، جلوی بیمارستان ایستادن و وارد تاکسی ای که از قبل منتظرشون بود، شدن.
رو به راننده گفت:
میریم فرودگاه.راننده سری تکون داد و شروع به رانندگی کرد، مسیر خیابون گانگنام حسابی ترافیک بود و یه جورایی قفل شده بود.
::
::
::
::الو....سلام عزیزم، حالت خوبه؟
سولهی با لبخندی پشت تلفن، گوشی پزشکیش رو از دور گردنش به طرفی انداخت و گفت:
اوه سلام اوپا....من خوبم، تو حالت چطوره؟تهیونگ در حالیکه به سمت ورودی بزرگراه میروند، جواب داد:
ببینم وقت داری امشب بریم سر قرار؟سولهی با خوشحالی تره ای از موهاش رو پشت گوشش انداخت و با ذوق پنهان در صداش گفت:
حتماً اوپا، چرا که نه.تهیونگ تک خندی زد و گفت:
پس منتظرتم، میام دنبالت، بیمارستانی؟دختر آره ای گفت و اضافه کرد:
چند دقیقه دیگه اینجایی؟
YOU ARE READING
You Healed Me ||| KTH
Fanfiction"تو منو شفا دادی" Genre:{Fluff},{Romance},{Happy end},{BoyxGirl},{Medical}{Smut} +18 دستش رو به گرمی گرفت و با قوت قلبی که خودش هم نمیدونست از کجا نشأت گرفته، لبخندی روی لب خشک شده اش نشوند و گفت: +مطمئنم میتونی از پسش بربیای و شکستش بدی! دختر با صو...