Part 8

346 46 57
                                    

ساعت شیش عصر بود، والریا از رفتن دکتر کیم و استراحت پرستاران مطمئن شده بود.

با یه دست لباس خوش دوخت کره ای وارد اتاق مینی شد، رو به مینی با لحن تند شده ای گفت:

عزیزم، زود باش لباسات رو عوض کن.

مینی گیج شده پرسید:
چی شده؟ چرا باید لباسای بیمارستان رو با اونا عوض کنم؟

والریا لبخند همیشگیش رو روی لبش نصب کرد:
مرخص شدی، میریم ایران‌.

مینی چهره اش وا رفت، لباسا رو دستش گرفت، سعی کرد خودش رو خوشحال و سرحال نمایش بده:
یعنی حالم خوب شده؟ چه عالی.
لبخندی زد و گفت:
اما دکتر کیم توصیه ای نکرد؟

والریا سری تکون داد و هول شده مشغول جمع کردن وسایل مینی شد و گفت:
چرا بیا تو راه بهت میگم، یک ساعت بعد پرواز داریم.

مینی مشغول پوشیدن لباس ها شد، صورت بی روحش رو زیر کرم پودر و آرایش ملایمی پنهان کرد و با پوشیدن کفشاش کوله وسایل اش رو از والریا گرفت.

والریا لبخندی زد و بوسه ای به گونه مینی نشوند.

در اتاق رو باز کرد و نگاهی به راهرو انداخت، لبخندی از اطمینان زد و دست مینی رو گرفت و گفت:
هر چی هم شد دستمو ول نکن، باشه ؟

مینی سری تکون داد، دست خواهر بیست و پنج ساله اش رو در دست گرفت و بوسه ای از روی مهربونی نشوند.

والریا از اتاق خارج شد و به دنبال اون، مینی هم با خودش کشوند.

از راهرو های پیچ در پیچ سفید رنگ بیمارستان به راحتی گذشتند و با استفاده از پله ها دو طبقه پایین رفتند و در آخر بی هیچ مانعی از بیمارستان خارج شدند.

والریا پوف آسوده ای کشید، جلوی بیمارستان ایستادن و وارد تاکسی ای که از قبل منتظرشون بود، شدن.
رو به راننده گفت:
میریم فرودگاه.

راننده سری تکون داد و شروع به رانندگی کرد، مسیر خیابون گانگنام حسابی ترافیک بود و یه جورایی قفل شده بود.

::
::
::
::

الو....سلام عزیزم، حالت خوبه؟

سولهی با لبخندی پشت تلفن، گوشی پزشکیش رو از دور گردنش به طرفی انداخت و گفت:
اوه سلام اوپا....من خوبم، تو حالت چطوره؟

تهیونگ در حالیکه به سمت ورودی بزرگراه می‌روند، جواب داد:
ببینم وقت داری امشب بریم سر قرار؟

سولهی با خوشحالی تره ای از موهاش رو پشت گوشش انداخت و با ذوق پنهان در صداش گفت:
حتماً اوپا، چرا که نه.

تهیونگ تک خندی زد و گفت:
پس منتظرتم، میام دنبالت، بیمارستانی؟

دختر آره ای گفت و اضافه کرد:
چند دقیقه‌ دیگه اینجایی؟

You Healed Me ||| KTHWhere stories live. Discover now