Part 33

287 29 25
                                    

یک هفته بود، دقیقاً یک هفته و نه ساعت و بیست دقیقه از وقتی که دعواشون با هم بالا گرفته بود و جیمین ترکش کرده بود.

از اون روز به بهانه بیشتر کار کردن شبانه روز توی بیمارستان خودش رو محبوس کرده بود تا برای لحظه ای هم که شده جیمین رو توی محل کارش یا هنگام جراحی های مختلف از توی اتاق کنترل ببینه.

مثل هر روز، از بالا، توی اتاق شیشه ای کنترل جراحی، دست به سینه ایستاده بود و محو تماشای چهره متمرکز و جذاب جیمین از پشت ماسک و کلاه جراحی بود.

جیمین سرش رو بالا گرفت تا به گردنش استراحتی بده که با چهره دلتنگ سولهی مواجه شد، چشمانش بی هوا روی دختر قفل شده بود و توان پایین انداختن سرش رو نداشت، اون نگاه های خیره به هم، خیلی حرف ها درونش نهفته بود.

جیمین اما بر خلاف میلش، اخم غلیظی روی صورتش نشوند و دوباره به کارش مشغول شد.
چندین بار پلکش رو بهم فشرد تا تمرکزش رو بدست بیاره اما انگار که نه انگار، دیدن چهره غم زده سولهی، بهش حس گناه میداد و نمیتونست تمرکزش رو بدست بیاره.

رو به پرستار کرد: لطفاً سمفونی پنجم بتهوون رو پخش کن.
پرستار بی چون و چرا، به سمت دستگاه پخش رفت و پاش رو روی پدال پلی گذاشت و قطعه مورد علاقه جیمین پخش شد.

نفس بی صدایی از پشت ماسک جراحیش کشید و انگار که هیچ وقت سولهی رو ندیده به کارش ادامه داد.
سولهی که دیگه کاملاً مطمئن شده بود جیمین خیلی درباره داشتن بچه مصممه، به اتاقش رفت و قرارداد هایی که از قبل آماده کرده بود رو روی میز گذاشت.

آب دهانش رو فرو فرستاد، گوشیش رو برداشت و به وکیلش زنگ زد.

دو ساعت بعد

جیمین وارد اتاق مدیریت شد و در رو پشت سرش محکم بهم کوبید که با چهره متعجب وکیل خانوادگیشون مواجه شد.

رنگ از چهره اش پرید، هیچ انتظار نداشت که سولهی بخواد ازدواجشون رو بهم بزنه اونم بابت بچه ای که وجود خارجی نداره.

جیمین سراسیمه پشت میز رفت و دستان سولهی رو گرفت:
عزیزم...عزیزم...ببین...من...من اصلاً بچه نمی‌خوام، فقط خودت، لطفاً، اصلاً از این به بعد تمام تصمیم گیری های زندگیمون با تو، باشه؟

سولهی که به هیچ وجه اینطوری جیمین رو ندیده بود، که بخواد بی وقفه کلماتش رو پشت سر هم شلیک کنه و مهلتی نده، از جا بلند شد، برای آروم کردن مرد، دستانش رو از بین انگشتان جیمین بیرون کشید و مرد رو به آغوشش دعوت کرد.

جیمین نفس آسوده اش رو بیرون داد که نجوای صدای آرام بخش دختر توی گوشش پیچید:
اوپا...دلم برات تنگ شده بود.

جیمین درحالیکه تن دختر رو می بویید، پچ پچ کرد:
طلاق گرفتن اصلاً راه خوبی برای حل مشکلمون نیست.
سولهی آه کلافه ای کشید:
کدوم طلاق دکتر پارک؟!
می‌خوام یه مدت مدیر عامل بشی.
جیمین متعجب از شنیدنش، با چشم های وق زده، از بغل دختر بیرون اومد:
عاعا، این یعنی...
سولهی با لبخند سر تکون داد:
می‌خوام امسال بچه دار بشیم.
جیمین بدون لحظه ای تعلل، سولهی رو به آغوشش دعوت کرد و سفت فشرد.
اشک هاش بی اجازه روی گونه اش روان شد و کنار گوش دختر لب زد:
اصلاً انتظارش رو نداشتم...عزیزم...ببخشید، نباید اینطور بچگونه قهر میکردم، کارم اشتباه بود، عذر میخوام.
سولهی پچ پچ کرد:
خودت رو جمع کن، وکیل مین اینجاست، زودتر قرارداد رو امضا کن.
جیمین تک خندی زد و از دختر جدا شد، در حالیکه روی مبل روبروی وکیل مینشست، رو به وکیل مین کرد:
حالتون چطوره وکیل مین؟
وکیل مین لبخندی تصنعی بر لب نشوند:
بهتر از این نمیشه.
برگه های توی دستش رو جابجا کرد و به سمت جیمین گرفت:
اول بررسی کنید، بعد میتونید امضا کنید.
جیمین بدون خوندن اون برگه ها، از جیب روپوش پزشکیش خودنویس مخصوصش رو بیرون کشید و زیر برگه ها امضا زد.
وکیل مین بدون تعلل برگه ها رو برداشت و بعد از خداحافظی محل رو ترک کرد.
سولهی بدون اینکه از پشت میزش بیرون بیاد، ‌دستانش رو روی میز گذاشت و رو به جیمین با طعنه ابرویی بالا انداخت:
خب خب، یکی اینجا خیلی دلتنگ شده بود، اونقدر که سرعت امضا زدنش از سرعت نور هم بیشتر بود.
جیمین تعلل نکرد، خودش رو پشت میز رسوند، چونه دختر رو با تنها دو انگشتش قفل کرد و سرش رو بالا آورد، وادارش کرد که چشماش فقط روی خودش باشه:
ببینم برنامه ات چیه؟
دختر پوزخندی زد، نگاهش رو به پایین داد:
از اینجا به بعدش کار خودته.

جیمین صورتش رو جلو تر برد و لبهای قلوه ایش رو مماس با لبهای دختر قرار داد که سولهی معترضانه لب زد:
نگو که میخوای اینجا انجامش بدی!

جیمین لبخند دلبرانه ای زد، لب زد:
آره، مشکلش چیه؟

سولهی چشماش گرد شد:
جیمین شییییی!

جیمین خنده کنان از دختر فاصله گرفت و در حالیکه از اتاق بیرون می‌رفت بی وقفه گفت:
تا ده دقیقه دیگه جلوی در بیمارستان باش.

سولهی نفس آسوده اش رو بیرون داد، از جا بلند شد و روپوش پزشکیش رو با کتش تعویض کرد.
::
::
::
::
::



با دسته گل و جعبه کیک میوه ای پشت در خونه مادریش ایستاد، با یکبار فشردن دکمه آیفون، خدمتکار در رو براش گشود و به محض پا گذاشتن توی پذیرایی خونه، مادرش خوشامد گویی کرد:

آیگووو... تهیونگااا دلم برات تنگ شده بود.

مادرش با دیدن جعبه و گل، با لبخند جلو اومد و پرسید:
خبری شده؟ اینا توی دستت چی میگه؟

تهیونگ ناخواسته لبخند خجلی زد، پدرش هم به جمعشون پیوست:
به به، پروفسور کیم بالاخره وقتش اجازه داد که به پدر و مادر پیرش هم سری بزنه.

تهیونگ تعظیم نود درجه ای جلوی پدر و مادرش کرد و جعبه و گل رو به دست مادرش داد:
راستش...بالاخره دختر مورد علاقه ام....

هنوز حرفش تموم نشده بود که مادرش از خوشحالی جعبه و گل رو انداخت و تهیونگ رو محکم به آغوشش کشید.
::
::
::
پدرش پوکی به پیپش زد و بعد از بیرون دادن دودش، پرسید:
خب، این دختر خانم با کمالات کیه که دل تهیونگ رو ربوده؟

تهیونگ دستی پشت گردنش کشید و با خجالت گفت:
راستش یکی از دانشجوهامه.

پدرش به محض شنیدن این، چند سرفه پشت سر هم بیرون داد:
آها...اشتباه برداشت کردم، فکر کردم از دانشجو های کم سن و سالت میگی، حواسم نبود رزیدنت ها هم هستن.

تهیونگ با هیجان لب پایینش رو گاز گرفت، نگاه تیز مادرش تمام حرکاتش رو ثبت و ضبط میکرد، تهیونگ آب دهانش رو فرو فرستاد:
اون دختر...فقط بیست و یک سالشه.

و صدای شوکه شده والدینش داخل حلزونی گوشش پیچید:
چی؟!
پدرش اضافه کرد:
حتماً توضیحی برای این داری، مگه نه؟

تهیونگ سری تکون داد:
آپااا...بد جوری عاشقش شدم.

مادرش مشتش رو به دسته مبل کوبید:
دختره جادوگر...پسرم رو طلسم کرده.

پدرش رو به همسرش کرد:
چی میگی؟ کدوم طلسم؟ عشقه دیگه، عشق.

پیپ رو روی میز گذاشت:
فردا شب با پارتنرت بیا، بعد از اینکه تاییدش کردیم درباره ازدواج هم صحبت میکنیم.

مادرش رو به پدر کرد:
چی داری میگی؟! عقلت سر جاشه؟!

پیرمرد نگاه تیزی به همسرش انداخت:
تا حالا دیدی که تهیونگ بخواد دختری رو به ما معرفی کنه؟
حتماً دلیل خوبی برای انتخابش داره، باید بهش فرصت بدیم.

تهیونگ سری تکون داد:
درسته، مطمئنم که شماهم تاییدش میکنید.

مادرش پرسید:
شنیدم که داری تمام تجهیزات پزشکی رو با تجهیزات آلمانی تعویض می‌کنی.

تهیونگ با اعتماد به نفس سینه سپر کرد:
درسته، بهترین وسایل رو آوردم، بیمارستان از لحاظ امکانات توی کره اول شده.

پدرش مغرورانه و مفتخرانه بهش چشم دوخت:
از پسرم همین انتظار هم می‌رفت.

You Healed Me ||| KTHWhere stories live. Discover now