Part 39

217 30 54
                                    

با لیسا تماس گرفت و آدرس نزدیک ترین کافه رو بهش داد، وارد کافه شد، لیسا زودتر از اون پشت یکی از میز ها نشسته بود، جای تعجب داشت، لیسا همیشه کسی بود که دیر تر میومد و پارتنرش رو منتظر خودش میذاشت.
اینبار آرایش لایت داشت، لیسا همیشه آرایش غلیظ داشت، جالب بود، لباس هاش رو عوض نکرده بود، اما آستینش رو شسته بود و دیگه خونی نبود.
صندلی رو بیرون کشید و روبروش نشست:
خب، چه خبر؟
لیسا لب تر کرد:
امروز عشقم رو دیدم، عالیم.
تهیونگ پوزخندی زد:
همونی که روز عروسیت ولش کردی و رفتی، هر چقدر هم بهونه و دلیل بیاری من نمیتونم بپذیرم، چرا؟
چون من و خانواده‌ام هر شرطی که بود رو قبول کردیم، حتی پدرت هم راضی بود، اون شب فقط جونگکوک یهویی از مراسم غیب شد و توجیه ات برای این چیه؟ هوم؟ فکر کردی دوربینا رو چک نکردم؟
فقط اونقدر بهت وفادار مونده بودم که نتونستم به خانواده ات هم بگم، فقط یه نامه الکی نوشتم و بهشون نشون دادم.
لیسا سر پایین انداخت:
تو نمیدونی چرا من ترکت کردم.
تهیونگ لیوان آب رو سر کشید:
دلیلش رو میدونم، اما دیگه برام مهم نیست، بخاطر کارایی که امروز انجام دادم، مینی عزیزم ناراحت شده، مثل طوفان اومدی و منو از خود بی خود کردی، پنج سالی میشد که حمله قلبی نداشتم، اما تو...پریدی وسط زندگیم، دقیقاً پریدی، من قرار بود امروز بهترین کارم رو ارائه کنم.
لیسا دست تهیونگ رو لمس کرد که پس زده شد:
ته..
تهیونگ دستش رو به معنای کافیه بالا برد:
ببین، می‌خوام اتمام حجت کنم، بیا دیگه واقعاً هم دیگه رو نبینیم، اگه دیدیم هم نادیده بگیریم و رد بشیم، همین.
لیسا به گریه افتاد:
اما...اما اوپا...چطور انقدر بی رحم شدی؟ هان؟
تو که تا همین یک ساعت پیش نظرت چیز دیگه ای بود!
تهیونگ پوزخند زد:
دلتنگی عقلم رو از کار انداخت، اما یه جمله روانشناسی هست که میگه:
فقط چون دلت برات تنگ شده، دلیل نمیشه که یه اشتباه رو تکرار کنی.
منم نمی‌خوام که دیگه اشتباه قدیمی رو با تو ادامه بدم، مینی واقعاً دختر عالی‌ایه، شاید الان هم سطح تو نباشه، اما مطمئن باش که وقتی هم سن تو بشه، از تو خیلی موفق تره، من اینو اطمینان میدم.
لیسا، هق هق کرد:
اما اوپا...بخاطر تو اومدم کره.
تهیونگ اخم کرد:
خب برگرد، اگه خواستی پول بلیط هواپیمات هم میدم.
در ضمن، فکر کردی نفهمیدم که روز عروسی چرا فرار کردی؟
لیسا متعجب شد، صاف و صوف شد:
چی؟
تهیونگ ادامه داد:
تو از هیونجین باردار بودی، درست نمیگم؟
لیسا با چشمان وق زده به تهیونگ خیره شد:
چطور...چطور متوجه شدی؟
تهیونگ از سر میز بلند شد:
خدانگهدار، امیدوارم تو زندگیت موفق بشی، ممنون که به زندگیم اومدی، همراهم بودی، بهم انگیزه دادی، با رفتنت بهم درس های زیادی دادی، و اینکه با رفتنت آدم های بهتری رو جایگزین خودت کردی، خدا نگهدار لالیسا مانوبان.
و از سر میز بلند شد، لیسا مچش رو اسیر کرد:
صبر کن، منم ازت ممنونم تهیونگ، بهم نشون دادی که نباید تو زندگیم کثافت کاری کنم، قدر عشقم رو بیشتر بدونم و کنارش بمونم، هر چقدر هم که ترسیدم، چیزی که لازمه رو بهش بگم، نباید اون سال تجاوز هیونجین رو مخفی میکردم ازت، نباید توی روز عروسیمون از کشور میرفتم، و ...
حق هق امون نداد که ادامه حرفش رو بزنه، اما تهیونگ با صبوری، دستی به شونه اش کشید، و لیسا ادامه داد:
نباید امروز برمیگشتم که شاهد حال بدت میشدم، منو ببخش کیم تهیونگ، ببخش که وسط زندگیت ظاهر شدم و همه چیز رو بهم ریختم، ببخش که..ببخش که نتونستم دختر خوبی برات باشم.
تهیونگ سر تکون داد:
دختر خوبی بودی، برای من به یاد موندنی و عزیز هستی، اما ببین، الان همه چیز تغییر کرده، من تغییر کردم، تو تغییر کردی، زمونه عوض شده، اگه من با مینی نبودم، حتماً بهت برمیگشتم، اما مینی، تنها امیدش منم، نمی‌خوام تنهاش بذارم، من و اون زندگیمون رو وقف هم کردیم، میخوایم تا آخرش ادامه بدیم، تو هم یه عشق نو و تازه رو شروع کن، با یه آدم جدید، یه سرنوشت نو بساز، بذار انرژی زنانه ات به رابطه جدیدت جلا بده، سعی کن مسائل توی رابطه ات رو با هشیاری حل کنی، مشورت کنی و خلاصه صد خودت رو برای پارتنرت بذاری، رابطه ما دیگه به جایی نمیرسه، عزیزم، خودت رو جمع و جور کن، تو لایق عشقی بیشتر از عشق من هستی، باشه؟
لیسا سر تکون داد، حس الانش رو نمیتونست توصیف کنه، تهیونگ منبع عظیم انرژی مثبت و عشق بود، خوش به حال مینی:
باشه، ممنونم اوپا.
تهیونگ رو برای آخرین بار در آغوش کشید و عطر تن مردانه اش رو به دست حافظه بویاییش سپرد.
تهیونک با لبخند مستطیلیش ازش خداحافظی کرد و از در کافه خارج شد، لیسا موند و الاکلنگ عشقی که حالا فقط خودش روش نشسته بود، از جا بلند شد، و تصمیم گرفت که دیگه روی اون الاکلنگ نباشه، بعد از حساب کردن از اون کافه خارج شد، مستقیم به هتل رفت و بعد از جمع کردن وسایلش، مستقیم به فرودگاه رفت تا به آمریکا برگرده.
::
::
::
::
رمز رو زد و وارد خونه شد، مثل همیشه، شام روی میز آماده بود، بوی رامیون بینیش رو قلقلک داد.
دستانش رو شست و سر میز نشست، تهیونگ گوشیش رو کنار گذاشت و به مینی چشم دوخت، چیزی نگفت و اجازه داد که شام رو در سکوت بخورن.
مینی رشته ها رو هورت هورت بالا کشید، در حین خوردن نگاهش به دست تهیونگ افتاد که گاز رو باز کرده بود، میخواست بگه که دستت رو بهتره چسب زخم بزنی، اما ترجیح داد سکوت کنه.
مثل همیشه دستپخت تهیونگ حرف نداشت.
با تموم کردن غذاش، تشکر کرد:
خیلی ممنون، خوشمزه بود، مثل همیشه.
تهیونگ دهان باز کرد:
نوش جون.
مینی ظرف ها رو توی ماشین ظرفشویی گذاشت و با گفتن خسته ام، به سمت اتاق خودش رفت که مچش توسط تهیونگ گرفته شد:
بیا بریم تو اتاق مشترکمون بخواب.
مینی آب دهانش رو قورت داد، به سمت تهیونگ برگشت و سیلی ای روی گونه اش نشوند، تهیونگ که انتظار همچین رفتاری رو نداشت، مچ دختر رو فشرد، غضبناک، به دو جفت گوی عسلی دختر خیره شد:
از حد خودت فراتر رفتی.
دست دیگه مینی بالا اومد که سیلی دیگه ای بخوابونه که تهیونگ زودتر جنبید، ‌برای اولین بار دستش روی مینی بلند شد و سیلی نچندان محکمی روی گونه دختر نشوند، مچش رو رها کرد و با چنگ زدن کتش، از خونه بیرون زد.
مینی تازه به خودش اومد، به سمت در دوید و بیرون زد، مچ تهیونگ رو گیر انداخت:
ببخشید، برگرد، فقط برگرد.
تهیونگ تک خندی زد:
فقط برو خونه، نمی‌خوام ببینمت دیگه، اون خونه ام مال خودت، من میخواستم امشب رو کنار تو بگذرونم اما ببین چیکار کردی!
جای انگشتات روی صورتم نقش بسته، انقدر که امروز روی پارتنرت دست بلند کردی و خجالت هم نمی‌کشی!
مینی اهمیتی به این نداد که توی راهرو پشت در آسانسور هستند و هر لحظه ممکنه یه نفر بیاد و در این وضعیت ببینتشون، دستان کوچیکش رو دور تن تنومند تهیونگ پیچید:
خواهش میکنم، فقط بمون کنارم... لطفاً، اگه واقعاً دوستم داری بمون.
تهیونگ آهی کشید، متقابلاً دختر رو در آغوش کشید، روی سرش بوسه ای کاشت:
بریم خونه صحبت کنیم.
مینی راضی از واکنش تهیونگ، نفس آسوده اش رو بیرون داد، هر دو وارد خونه شدند و توی اتاق مشترکشون رفتند.
تنیونگ بیرون رفت و دو گلس به همراه یه بطری شراب فرانسوی آورد.
گلس ها و بطری رو روی میز کنار تخت گذاشت و گلس ها رو پر کرد.
یکی رو دست مینی داد.
مینی چرخی به محتویات جامش داد، تهیونگ یک نفس نوشید و گلس رو به میز برگردوند.
مینی با صدای لرزان حاصل از بغض سنگین شده توی گلوش پرسید:
چیشد که من رو به لیسا ترجیح دادی؟ انقدر بی ارزش شده بودم؟
تهیونگ دراز کشید و به کنارش اشاره زد که دختر هم دراز کشید کنارش، سرش رو روی بازوش گذاشت و منتظر شنیدن اظهارات تهیونگ شد:
همیشه دوست داشتم که داشته باشمش، اما خب، هنوزم که هنوزه اون از من بالاتره، چه از لحاظ موقعیت اجتماعی، چه شغلی، چه مالی.
فقط میخواستمش، چون احساس میکردم اگه داشته باشمش، احترام بیشتری بهم میذارن.
مینی...
پهلو به پهلو شد و به چشمان شفاف دختر خیره شد:
مینی...اسمت هم زیباس، بودن در کنار تو، به من احساس ارزشمندی میده، مثل حسی که به یه گل آب میدی، مواظبش هستی که آفت نزنه، و در اثر مراقبت های مدوام و کارشناسی‌شده، رشد می‌کنه.
منم از اینکه تونستم توی زندگیت موثر باشم حس خوب میگیرم و می‌خوام تا ابد این حس رو داشته باشم، برام مهم نیست که بقیه آدما چه فکری میکنن، تو برای من همه چیزی، همه چیز.
مینی سکوت کرده بود، قلبش زیادی بلند و تند میزد، این مرد همیشه این بلا رو سر قلب بیچاره‌اش میاورد، قلب بیچاره، بند کیم تهیونگ شده بود.
مینی میترسید از اینکه تهیونگ رهاش کنه، و این کابوسش بود که در شرف وقوع بود اما با چنگ و دندون جلوش رو گرفت و اجازه نداد که اتفاق بیوفته.
تهیونگ بوسه ای به جای انگشتان بلندش که روی صورت دختر خودنمایی میکردند و توی ذوق میزدند، نشوند، کنار گوشش زمزمه کرد:
ببخشید به توان صد هزار مینی عزیزم.
مینی سر تکون داد:
دوباره بگو.
تهیونگ لبخند پهنی زد، درست مشابه همونی که امروز به لیسا نشونش داده بود:
من خیلی خیلی عذر میخوام از خانم کوچولوم که اینطوری روش دست بلند کردم و با حرکات وقیحانه‌ام رنجوندمشون.
مینی سر تکون داد:
بگو قسم میخورم که هرگز دیگه کمتر از گل به مینی خانمم نمیگم.
تهیونگ از جا بلند شد، درب کمد رو گشود و صندوقچه کوچکی رو بیرون آورد و روی تخت گذاشت:
این باکس رو امروز برای عذر خواهی ازت خریدم، قول میدم بهت، که هرگز همچین چیزی اتفاق نمیوفته، قول میدم مینی، باشه؟
مینی هنوز تو شوک بود، باورش نمیشد که تهیونگ همچین هدایای گرونی براش خریده باشه.
باکس پر از گل رز صورتی بود، که روش ست جواهر یاقوت قرمز چیده شده بود.
مینی تک خندی زد:
برو یه برگه برام بیار.
تهیونگ متعجب سر تکون داد و رفت و با برگه و خودکار دستش برگشت، مینی دیکته کرد:
بنویس، من، کیم تهیونگ، تعهد میدهم که، هرگز، با زنی دیگر، به خانم کیم مینی، خیانت نخواهم کرد.
تهیونگ خبی گفت، مینی دستور داد:
یکساعت وقت داری که صد بار این جمله رو بنویسی می‌خوام ملکه ذهنت بشه‌، اگه نتونستی، میکنمش هزار بار، تا وقتی هم ننویسی، نمیبخشمت.
تهیونگ چند بار متعجب پلک زد که مینی گفت:
داری یک دقیقه رو از دست میدی هااا.
تهیونگ دست به کار شد، پشت میز مطالعه رفت و آمد تند شروع به نوشتن کرد، مینی خندید، سرویس جواهر رو بیرون کشید.
نگاه دقیق تری بهشون انداخت، عکسی ازشون گرفتن، در آخر، مشغول پوشیدنشون شد.
جلوی آینه رفت و نگاهی به خودش انداخت، مشغول تحسین خودش شد، اون گردنبند با یاقوت قرمز حسابی به گردن کشیده و باریک سفیدش جلا و درخشش داده بود.
باکس پر از گل رو برداشت و بویید، عکسی که ازش انداخته بود رو توی اینستاگرام پست کرد:
هدیه دوست پسر عزیزم.
و تهیونگ رو هم زیرش تگ کرد.
دیگه خیالش راحت شد که همه قراره بدونند که با هم رابطه دارند.
تهیونگ نوشتن رو تموم کرد، جلوی مینی خم شد و برگه رو تحویل داد:
بفرمایید بانوی جوان.
مینی پوزخندی زد، برگه رو روی باکس گل گذاشت.جرعه ای از گلس شرابش نوشید که تهیونگ ازش قاپید، مینی رو روی تختش خوابوند و گلس رو روی تنش خالی کرد.
مینی معترضانه دست تهیونگ رو کنار زد:
کی بهت گفته اجازه داری امشب به من دست بزنی؟!
فعلا یک ماه محرومی.
تهیونگ عملاً وا رفت، اوکی ای گفت، به سمت کتش رفت که مینی حرصی به پشت پیراهن تهیونگ چنگ انداخت:
کدوم گوری میری؟
تهیونگ لبخند ضایعی زد:
میرم بیرون، میرم بیرون.
مینی از جا بلند شد، تهیونگ رو به دیوار کوبید و لب روی لبش گذاشت، حرصی چنگی به موهای تهیونگ زد و بهم ریخته اش کرد، تهیونگ متقابلاً مک طولانی ای به لب های نوتلایی دختر زد، از دیوار فاصله گرفت و دختر رو روی تخت انداخت....
::
::
::
:: ممنونم بابت کامنت های دلگرم کننده‌تون، بازم برام کامنت بذارید،منم می‌نویسم تا وقتی که بالاخره تموم بشه تا فیک جدید و طوفانیم رو شروع کنم، لاو یو عال، تدیما.
ستاره رو ناز کنید 👇

You Healed Me ||| KTHDove le storie prendono vita. Scoprilo ora