Part 27

327 36 56
                                    

جلوی بیمارستان ترمز زد، از توی داشبورد رژ لبی بیرون آورد و به مینی داد:
بزن به لبت، انقدر بوسیدنی هستی که من نتونستم خودم رو کنترل کنم و اینطوری لبات ورم کردن.

مینی لبخند خجالتی ای زد و از توی آینه بغل خودش رو دید زد و مشغول مالیدن اون رژ لب شد.

مینی رژش رو زد، رو به دکتر کیم کرد:
بریم؟

تهیونگ لبخند نگرانی زد:
آره دخترم، بریم.
از ماشین پیاده شد و دختر رو هم پیاده کرد، دستی به موهاش کشید و در نهایت دستش رو امتداد داد و روی شونه اش گذاشت، دختر رو به سمت خودش کشید و بغل کرد.

چندی نگذشته بود که مینی از آغوشش دل کند:
بریم بابام منتظره.

تهیونگ سری تکون داد و با گرفتن شونه های دختر وارد بیمارستان شد.
مینی با ذوق گفت:
از بوی الکل متنفرم ددی..یعنی دکتر کیم اما الان بیمارستان برام بهترین جا شده، هر جا تو باشی بهشته دَ..دکتر کیم.

تهیونگ خنده بی جونی کرد، وارد اسانسور شد و دکمه طبقه سوم رو فشرد.

مینی بدون استرس کنار تهیونگ ایستاده بود اما تهیونگ در حالیکه دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشید، دستش رو دور شونه های دخترش حلقه کرده بود، با متوقف شدن اسانسور، نفسش رو بی صدا بیرون داد.

از آسانسور بیرون رفت و به سر پرستار سلام کرد، به سمت اتاق خودش رفت که از دور مردِ نیمه هیکلی ای دید که سر تا پا سیاه پوشیده بود.
مرد برگشت و با دیدن دخترش، چشماش ستاره بارون شد، مینی دست دکتر کیم رو آروم کنار زد و دوید توی بغل پدرش:
سلام بابایی...دلم برات تنگ شده.

پدرش متقابلاً دستاش رو دور تن دخترکش حلقه کرد، موهای بلند دخترکش رو بو کشید:
مینیِ گلم...بابا عاشقته.

مینی آروم از باباش کمی فاصله گرفت، با نگاهی به چشمان به خون نشسته اش و حلقه قهوه ای رنگ دور چشماش میتونست خستگی و درماندگی پدرش رو متوجه بشه، نگاهش که به لباس های پدرش افتاد نگران پرسید:
چی شده...بابا تو هیچ وقت مشکی نمیپوشیدی..چه اتفاقی افتاده؟

پدرش میخواست دهن باز کنه که دکتر کیم جلو تر اومد و دستشو به سمت مرد دراز کرد، به انگلیسی گفت:
سلام دکتر کیم تهیونگ هستم، فوق تخصص ریه.

حالا که خیالش از دیدن دخترش راحت شده بود، تهیونگ رو برانداز کرد، ابرویی بالا داد، این پسر بچه؟! این پسر بچه یه دکتر فوق تخصص بود؟!
باورش نمیشد!
اصلاً به قیافه اش نمیخورد؛ دستشو جلو برد و با مرد دست داد:
سلام، بابت حرفام عذر میخوام، کنترلم رو از دست دادم.

تهیونگ لبخندی زد و دست مرد رو به گرمی فشرد:
نه من ناراحت نشدم، یه سری حرف باهاشون دارم، خوشحال میشم توی اتاقم بهم ملحق بشید.

You Healed Me ||| KTHWhere stories live. Discover now