تهیونگ به در اتاقش تکیه زد، آهی از ته دل کشید، بعد از عهد بوقی عاشق شده بود، احمقانه عاشق شده بود و وقتی که مینی خانواده اش رو بهش ترجیح داد انگار که دیوار ساختمان ارزش های وجودیش تماماً فرو ریخت.
اون لحظه دردآور ترین لحظه زندگیش بعد از سیزده سال پیش بود که بهش خبر رد شدن توی آزمون پزشکی رو داده بودن، اما نه، این یکی از اون هم براش دردناک تر بود.
طرد شدن از طرف یه دختر شونزده ساله؟!
مسخره بود!
خریت تمام بود، تهیونگ با اون سنش بازیچه یه اغواگر کوچولو شده بود؟
به حال و روز خودش پوزخند زد:
چی باعث شد به این روز بیفتی دکتر کیم، فوق متخصص بیماری های تنفسی؟!
چی باعث شد با این همه ثروت و عظمت بخوای بری التماس اون دختر کوچولو کنی که کنارت بمونه؟
آروم آروم روی در اتاقش سُر خورد و روی زمین سرد سرامیکی نشست، آرنجش رو روی زانو هاش گذاشت و سرش رو بین دستاش گرفت:
کیم تهیونگ!
اون دختر باهات چی کار کرد؟
این عشق چی بود...اگه میدونستم همچین چیزیه، خدایا آرزوم رو پس میگیرم، فقط آتیش خونه خراب کن این عشق رو ازم بگیر، من لیاقت عشق رو ندارم، من باید با سولهی ازدواج میکردم.
خدایا اشتباه کردم...اشتباه بود.
منِ سی و هشت ساله اشتباه به این مضحکی و مسخرگی کردم.سرش رو به در کوبید، دوباره و دوباره کوبید، باید یه وقت از جونگکوک میگرفت، دوباره داشت دیوونه میشد.
از جا بلند شد، لیوان آب روی پا تختی رو چنگ زد و یک نفس سر کشید، به دنبال گوشیش روی میز دست کشید اما چیزی پیدا نکرد، با یاد آوردی آخرین جایی که رفته بود با دست وسط پیشونیش کوبید، گوشیش رو توی اتاق اون دخترِ پر رو جا گذاشته بود.
اینطور نبود که جرأت روبرو شدن باهاش رو نداشته باشه اما دلش هم نمیخواست که غرورش له بشه.
اما به هر حال به گوشیش نیاز داشت، در اتاق رو باز کرد و بیرون رفت.به محض وارد شدن به اتاق دختر، با صحنه جنگ بین زندگی و مرگ مواجه شد.
دخترک مثل ماهی ای که از تنگ بلور بیرون افتاد باشه برای ذره ای اکسیژن تقلا میکرد و صورتش خیس از اشک و سرخ شده بود.تهیونگ لحظه ای درنگ نکرد و با نهایت سرعتی که از خودش سراغ داشت، پیچ کپسول اکسیژن رو باز کرد و ماسک رو به دختر رسوند.
تن ظریف دخترک رو بین بازوهاش گرفت و موهاش رو نوازش کرد اما چشمان دخترک همچنان برای ذره ای هوا التماس میکردن و دهانش طوری هوا رو میبلعیدن انگار که توی هوا هیچ اکسیژنی وجود نداشت، گردنش خیس از دونه های بلورین عرق شده بود، دستان رنگ پریده و بی رمقش به لباس تهیونگ چنگ زد، مرد دختر رو از خودش جدا کرد و اسپری آسم رو از کشوی تخت بیرون کشید، ماسک اکسیژن رو برداشت و اون رو جایگزین کرد، چند بار اسپری کرد و با آروم گرفتن دختر، ماسک رو سر جاش برگردوند.مینی بر خلاف قبل، این بار میون دستان دکتر کیم در حالیکه تقریباً براید استایل دراز کشیده بود خوابش نبرد، انگشتاش بی شرمانه صورت و گردن دکتر معالجش رو لمس میکردند و همچنان قطره اشکای گرمش رهاش نمیکردن، تهیونگ بدون اینکه چیزی برای گفتن داشته باشه، بی صدا خیره شده بود به اشک ریختن دختر کوچولو، افکار مختلفی میون ذهنش پرسه میزد اما جرأت پر و بال دادن به اونها رو نداشت.
YOU ARE READING
You Healed Me ||| KTH
Fanfiction"تو منو شفا دادی" Genre:{Fluff},{Romance},{Happy end},{BoyxGirl},{Medical}{Smut} +18 دستش رو به گرمی گرفت و با قوت قلبی که خودش هم نمیدونست از کجا نشأت گرفته، لبخندی روی لب خشک شده اش نشوند و گفت: +مطمئنم میتونی از پسش بربیای و شکستش بدی! دختر با صو...