بابا ...باباجون...
با بغض به سختی گفت و توی بغل پدرش چپید، بوی تن پدرش همراه با مواد ضد عفونی کننده رو به بینیش کشید و بی صدا اشک ریخت.مرد ماسک اکسیژن رو برداشت و لب های خشک شده و ترک ترکش رو از هم فاصله داد:
حالت خوبه دخترم؟والریا آره ایی گفت، ناخواسته هق زد، پدرش پرسید:
چند ساعته هر کس رو میبینم درباره مادرت ازش میپرسم هیچ جوابی نمیده، دخترگل بابا، لاقل تو جواب بده من نصفه جون شدم به قرآن.والریا با شنیدن حرفهای پدرش با صدایی که از ته چاه درمیومد غمش بیشتر شد، نم نم اشکاش شدت گرفت و بدن تنومند پدرش رو به خودش فشرد:
ما...مان...حالش بده.به سختی تونست دروغ بگه، دلش نمیخواست پدرش رو بخاطر غم از دست دادن همسرش از دست بده، نمیتونست اون هم مثل مینی یتیم بشه، نمیتونست پدرش، تمام دار و ندارش، رو مثل مادر عزیزش از دست بده.
پدرش هم پا به پای دختر اشک ریخت:
تقصیر من بود، بهم گفت داریم داخل تونل میریم حواست رو جمع کن اما کو گوش شنوا.
خدا لعنتم کنه، حالش چطوره؟والریا چیزی نگفت، پرستار داخل شد و تشر زد:
خانم تقدیمی وقت ملاقات تمومه، بعدشم اجازه ندارید بیمار رو بغل کنید.والریا که نمیخواست جواب پدرش رو بده سری تکون داد، ماسک خودش رو پایین داد و بوسه ای به پیشونی بلند پدرش زد، قبل از اینکه بتونه از تخت فاصله بگیره مچش توسط دست پدرش که آنژیوکت به شصتش وصل بود گرفته شد:
مینی عزیزم چرا نیومد؟
والریا لب گزید، حواسش به حساسیت پدرش سر مینی نبود و این قضیه رو کاملاً فراموش کرده بود، سعی کرد بهانه بیاره:
پرستار فقط اجازه داد که من داخل بشم.
و با احتیاط مچش رو از بین دست قدرتمند پدرش بیرون کشید و از اتاق خارج شد.پرستار سرم مرد رو چک کرد:
فعلاً به خودتون فشار نیارید، به قول دکتر افشار شما رو خدا دوباره به دخترتون هدیه داده.مرد اخمی کرد:
منظورتون چیه؟پرستار لبخند زیبایی زد:
تا همین دیروز تو کما بودید، مگه نمیدونید؟مرد آهانی گفت، پرسید:
این عادیه که تو حالت کما با همسرم تو یه جای خوب زندگی کنم؟پرستار آمپول رو داخل سرم فرو کرد:
البته که عادیه، شما توی کما تجربه زندگی پس از مرگ رو داشتید.
و بعد از برداشتن سینی از اتاق خارج شد .::
::
::
::وارد اتاق شد و با مسخرگی گفت:
تق تق دکتر کیم اومده.مینی سعی کرد خودش رو به خواب بزنه، آب دهنش رو قورت داد و کمی پتو رو بالاتر از پیشونیش کشید.
تهیونگ با دیدن اینطور قایم باشک بازی دخترک، خنده اش گرفت.
جلوتر رفت و پشت میز تحریری که برای دخترش توی اون اتاق تعبیه کرده بود نشست:
چه حیف که دخترم خوابیده آخه رفتم بیرون و براش بستنی توت فرنگی خریدم.
YOU ARE READING
You Healed Me ||| KTH
Fanfiction"تو منو شفا دادی" Genre:{Fluff},{Romance},{Happy end},{BoyxGirl},{Medical}{Smut} +18 دستش رو به گرمی گرفت و با قوت قلبی که خودش هم نمیدونست از کجا نشأت گرفته، لبخندی روی لب خشک شده اش نشوند و گفت: +مطمئنم میتونی از پسش بربیای و شکستش بدی! دختر با صو...