part38🚫

235 27 93
                                    


کامنت و معرفی یادتون نره.
دلتون میاد کامنت نزارید...
این پارت رو اگر در جریان داستان نيستيد اصلا نخونید.

لیام: بریم.

وقتی چند قدم سمت در رفتن ، لویی ورونیکا رو دید که تقریبا داشت بیهوش میشد نمی‌دونست لیام باهاش چیکار کرده ربطی هم بهش نداشت اما اگه اون جلوی همه پس می‌افتاد و کارش به بیمارستان می‌کشید براشون بد میشد.

لویی: ی لحظه صبر کن.

سمت صبحانه هری که روی میز بود رفت و یکم از آب پرتقال و شکلاتش برداشت و به ورونیکا داد.

با مکثی که ورونیکا کرد و نگاهش به لیام لویی فهمید اون بدون اجازه لیام کاری نمیکنه.

لویی: حالش خوب نیس لیام ، باید بخوره.

لیام سر تکون داد و ليوان رو از دست لویی گرفت و سمت دهن ورونیکا برد .

میدونست ممکنه لرزش دستاش باعث بشه لباسش کثیف شه و واقعا حوصله نداشت.

یکم بعد که ورونیکا بهتر شد لویی لیام رو کنار کشید ک اروم بهش گفت .

لویی: چیکار کردی باهاش داره میمیره.

لیام: چیزیش نیس خوب میشه.

لویی: الان وقتش نبود لیام.

لیام: تو دخالت نکن .
بریم

تقریبا حالش بهتر شده بود ، حالت تهوع و سرگیجش هم کم شد.

هری اون وسط مثل بچه گربه گمشده ایستاده بود و با تعجب به ورونیکا نگاه می‌کرد،  اون دختر خیلی ترسیده بود و دستاش میلرزید.

دلش می‌خواست بره بهش بگه که همه خوب میشه و بغلش کنه اما واقعا می‌ترسید..

لیام: تو برو

لویی بدون حرفی رفت و بیشتر باهاش بحث نکرد.

بعد که لویی رفت اون دوتا هم سوار آسانسور دیگه ای شدن و رفتن.

لیام: این چه قیافه ایه؟
لبخند بزن ،تو خوب بلدی تظاهر کنی و دروغ بگی.

ورونیکا: .‌.حا.....لم.....خ..خوب ...نیس.....

لیام: فکر کنم اینکه بدونی خانوادت حالشون خوبه و من از طرف تو بهشون گفتم قراره امروز ببینی شون و سرت خلوت شده حالت رو خوب کنه‌.

خوب بمون تا قرار مون رو کنسل نکنم.

همین طور که موهاش رو براش پشت گوشش داد گفت  .
.ورونیکا: ب‌.‌..باشه

سر میز لیام بهش صبحانه تعارف می‌کرد و مجبور شد صبحانش رو کامل بخوره.

همه الان فهمیده بودن اونا کاپلن و ورونیکا هم خیلی خوب داشت تظاهر می‌کرد.

با این حساب مطمعن بود قرار نیس نایل به لیام چیزی بگه چون ظاهرا اونا همو دوست داشتن و لیام هم به نایل بد نگاه می‌کرد.

Veronica(ziam)Where stories live. Discover now