کامنت و معرفی یادتون نره.
دلتون میاد کامنت نزارید...
این پارت رو اگر در جریان داستان نيستيد اصلا نخونید.لیام: بریم.
وقتی چند قدم سمت در رفتن ، لویی ورونیکا رو دید که تقریبا داشت بیهوش میشد نمیدونست لیام باهاش چیکار کرده ربطی هم بهش نداشت اما اگه اون جلوی همه پس میافتاد و کارش به بیمارستان میکشید براشون بد میشد.
لویی: ی لحظه صبر کن.
سمت صبحانه هری که روی میز بود رفت و یکم از آب پرتقال و شکلاتش برداشت و به ورونیکا داد.
با مکثی که ورونیکا کرد و نگاهش به لیام لویی فهمید اون بدون اجازه لیام کاری نمیکنه.
لویی: حالش خوب نیس لیام ، باید بخوره.
لیام سر تکون داد و ليوان رو از دست لویی گرفت و سمت دهن ورونیکا برد .
میدونست ممکنه لرزش دستاش باعث بشه لباسش کثیف شه و واقعا حوصله نداشت.
یکم بعد که ورونیکا بهتر شد لویی لیام رو کنار کشید ک اروم بهش گفت .
لویی: چیکار کردی باهاش داره میمیره.
لیام: چیزیش نیس خوب میشه.
لویی: الان وقتش نبود لیام.
لیام: تو دخالت نکن .
بریمتقریبا حالش بهتر شده بود ، حالت تهوع و سرگیجش هم کم شد.
هری اون وسط مثل بچه گربه گمشده ایستاده بود و با تعجب به ورونیکا نگاه میکرد، اون دختر خیلی ترسیده بود و دستاش میلرزید.
دلش میخواست بره بهش بگه که همه خوب میشه و بغلش کنه اما واقعا میترسید..
لیام: تو برو
لویی بدون حرفی رفت و بیشتر باهاش بحث نکرد.
بعد که لویی رفت اون دوتا هم سوار آسانسور دیگه ای شدن و رفتن.
لیام: این چه قیافه ایه؟
لبخند بزن ،تو خوب بلدی تظاهر کنی و دروغ بگی.ورونیکا: ..حا.....لم.....خ..خوب ...نیس.....
لیام: فکر کنم اینکه بدونی خانوادت حالشون خوبه و من از طرف تو بهشون گفتم قراره امروز ببینی شون و سرت خلوت شده حالت رو خوب کنه.
خوب بمون تا قرار مون رو کنسل نکنم.
همین طور که موهاش رو براش پشت گوشش داد گفت .
.ورونیکا: ب...باشهسر میز لیام بهش صبحانه تعارف میکرد و مجبور شد صبحانش رو کامل بخوره.
همه الان فهمیده بودن اونا کاپلن و ورونیکا هم خیلی خوب داشت تظاهر میکرد.
با این حساب مطمعن بود قرار نیس نایل به لیام چیزی بگه چون ظاهرا اونا همو دوست داشتن و لیام هم به نایل بد نگاه میکرد.
YOU ARE READING
Veronica(ziam)
Fanfictionیاد بگیر آدما رو از روی جلد شون قضاوت نکنی. من قضاوت نکردمت ، فقط خیلی دیر خود واقعیت رو شناختم عزیزم. حاوی خشونت و اسمات و چیز های عجیب⚠️🚫🔞