part21

241 40 70
                                    

سلامممم
امیدوارم خوب باشید، سال نوتون مبارک🥳🥳🥳
وت و کامنت یادتون نره💟💬
با خصوص کامنت

د‌.ا‌.د سوم شخص

لو: سلام چیشده؟  مرد؟

لیام: معلومه که نه ...آدم باش لویی، چرا اینقدر ازش بدت میاد؟

لو: ازش بدم نمیاد ولی اون دختر داره گند میزنه به زندگی رفیقم تو قرار بود امروز شرکت باشی ولی الان پیش اونی ....همه ی برنامه هات بهم ریخته....

لیام: بیخیال لویی.... یه چیزی میخوام بهت بگم کسی نفهمه باشه؟؟

لو: باشه بگو تو اتاق کارمم در اتاقم بسته س هری هم تو اتاقشه پس کسی نمی‌فهمه چه گندی زدی لیووم؟؟

لیام: ورونیکا حامله س

لو: وادفاک ....از تو که دکتری بعیده یعنی نمیتونستی ی قرصی چیزی بهش بدی که حامله نشه،یعنی چی حامله س مطمعنی؟..... منکه میگم ورونیکا خودش کاندوما رو سوراخ کرده ازت حامله بشه....

لیام: خفه شو لویی....چی میگی برا خودت.... تقصیر خودم بود...

لویی: نگو که میخوای بچه رو نگه داری ؟ هنوز بیهوشه بگو بچه رم سقط کنن

لیام: فعلا با توجه به شرایطش نمیشه....اههه ....گندش بزنن
باشه حالا بعدا میبینمت الان فقط میخواستم با یکی حرف بزنم آروم شم....

لویی: خودتو بخاطرش اینقدر اذیت نکن لیام....اونم ی اسلیوه مثل بقیه بهش پول بده و بفرستش بره .....برات یکی دیگه پیدا میکنم.

لیام : خدافظ لویی ....

گوشی رو قطع کرد....

.......
.
.
.
.

چشماش رو باز کرد ، محیط براش ناآشنا بود ی نگاه به دور و بر ش انداخت .... دستش رو بالا آورد مچ نازکش پانسمان شده بود و درد میکرد...نمی‌دونست چند ساعت بیهوش بوده....دقیقا چی شده

یکم خودش رو بالا کشید و تقریبا روی تخت نشست. انژیوکات رو از دستش کشید بیرون و صورتش رو از درد جمع کرد .... دقیق یادش نمیومد چی شده یا چند ساعت بیهوش بوده اما پانسمان دور دستش رو آروم باز کرد و بخیه های روی مچش رو دید.

خونریزی نداشت ولی ملتهب و داغون به نظر میومد.

بدون اینکه دوباره دستش رو ببنده سعی کرد از روی تخت بلند شه ...به سختی بلند شد و سرگیجه داشت.

بعد یکم تلو تلو خوردن به در اتاق رسید و آروم در و باز کرد...

اون دیشب ی سکس نصفه و نیمه داشت و بعد از اینکه مسترش کلی حواسش بود بهش و ظاهرا عذاب وجدان داشت کنار خودش خوابوندش و بعدم صبح بیدار شد و تووی ی اقدام فوری رگ دستش رو زد...

پس الان می‌خواست فرار کنه ....جای نداشت جز خونه دانشجوییش ....

استرس داشت ....حالش خوب نبود سرگیجه امونش رو بریده بود.

Veronica(ziam)Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum