با تاخیر سلامممم
وت و کامنت یادتون نره.هم اسماته هم متن زیاد پس ۱۰۰ تا کامنت
امروز واقعا به کامنتاتون نیاز دارم.نه میتونم اسپویل کنم نه خودتون میفهمید و اگه نفهمید ممکنه داستان براتون تکراری بشه.
همش از این میترسم.لطفا بهم انرژی بدین تا تند تند اپ کنم.
3400لیام: صبح به خیر
چشماش رو باز کرد و چشمای زیتونی اونو دید ولی چیزی نگفتم و فقط بهش خیره شد.
چند باری پلک زد و نفسی کشید و تا کمی هوشیار بشه.یکم که گذشت از جاش بلند شد و روی تخت نشست. یکم براش سخت بود جون هنوز بدنش گیج و کرخت مونده بود.
سنگین و گیج بود. احساس کرختی و بی وزنی هم داشت جور در نمیومد ولی همه این حس ها رو باهم داشت.
دور تا دور شکمش و روی استخوان لگنش رد کمرنگی بود ، یه جور کوفتگی ودرد... آره اون جز ی شورت چیزی تنش نبود.
ورونیکا کمی سرش رو برگردوند و بهش سوالی نگاه کرد، البته که همون اول موهاش رو روی سینه هاش ریخت تا لیام نبینه. براش مهم نبود قبلا دیده اون به هر حال احساس راحتی نمیکرد.
لیام: دیشب به فاک رفتی، یادت نمیاد...شاید چون مست بودی.
لیام یادآوری کرد تا واکنشش رو ببینه. به هر حال اون ظاهرا عذاب وجدان نداشت.
ورونیکا: من ...من معذرت میخوام نمیخواستم اینطوری بشه....فقط خوردم.....زیاد خرابکاری کردم نه؟؟
به نظر پشيمون میومد شاید بهتر بود لیام هم خیلی کشش نمیداد به هر حال ازش ی فاک خوب گرفته بود و بیشتر از این تحمل تنبیه رو نداشت و گرنه احتمالا خل میشد.
بلند شد و از پشت بغلش کرد و آروم در گوشش گفت: اره ، ولی اشکالی نداره...شاید فقط شیطون گولش زده....
ورونیکا: تنبیهم نمیکنی؟
لیام: دیشب تنبیه شدی...
ورونیکا : چیکار کردی؟
لیام: یکم بد به فاک رفتی همین.... ولی بهم قول دادی دختر خوبی باشی تا منم دوست داشته باشم....
ورونیکا همینطور که داشت با ناخوناش پوست دستش رو عصبی میخارید پرسید: که دوسم داشته باشی؟
لیام: اره دوست نداری دوست داشته باشم؟ مال خودم باشی بهت اهمیت بدم؟؟؟
ورونیکا: دانشگاه هم میتونم برم؟
لیام واقعا داشت ناامید میشد ، همه فکر و ذکر اون دختر دانشگاه ش بود. ورونیکا داشت علائم سایکوتیک نشون میداد و این براش خوب نبود.
YOU ARE READING
Veronica(ziam)
Fanfictionیاد بگیر آدما رو از روی جلد شون قضاوت نکنی. من قضاوت نکردمت ، فقط خیلی دیر خود واقعیت رو شناختم عزیزم. حاوی خشونت و اسمات و چیز های عجیب⚠️🚫🔞