•2•

296 59 22
                                        

°هیپنوتیزم°

دستش رو روی تخت کشید تا گوشیش رو پیدا و ساکت کنه.وقتی نتونست پیداش کنه،ناچار پلک های سنگین از خوابش رو کمی باز کرد و گوشیش رو روی پاتختی پیدا کرد.بعد از خاموش کردن آلارم،چند لحظه ای به سقف اتاق خیره شد و به فکر فرو رفت.

دیشب علاوه بر اینکه هیچ کابوسی ندیده بود،خواب خیلی راحتی داشت و به اندازه کافی بدنش استراحت کرده بود.کش و قوسی به بدنش داد و از روی تخت بلند شد تا مثل هر روز برای رفتن به اداره حاضر بشه.لباس پوشید و بعد از برداشتن کیفش از اتاقش بیرون رفت.خواست به طرف آشپزخونه بره که متوجه زمزمه آروم پدر و مادرش شد که از اتاقشون میومد.

کاره درستی نبود که بخواد به حرف هاشون گوش بده،ولی حس قوی ای به انجام این کار وادارش میکرد.وسط راهرو ایستاد و سعی کرد از نیروهاش استفاده کنه.گوش تیز کرد و تونست صدای آروم جف رو بشنوه.

جف:نگران نباش تا الان چیزی نشده از این به بعد هم نمیشه

بعد از اون صدای نگران اما آروم مادرش به گوشش رسید.

کارن:اگه یه روز بخواد خودش به فکر حل کردن مشکلش بیوفته چی؟اینبار هم بهمون نگفت دوباره کابوس هاش برگشتن.من میترسم جف

مادرش در مورد چی حرف میزد؟مگه چی میشد اگه خودش مشکل کابوس هاش رو حل میکرد؟با حس قدم های پدرش،به سرعت روی پنجه ی پاهاش به طرف اتاقش رفت و جوری وانمود کرد که انگار تازه از اتاقش بیرون اومده.جف در اتاق رو باز کرد و با دیدن لیام لبخندی زد و گفت:سلام پسرم.صبحت بخیر.خوب خوابیدی؟

خوشبختانه ذهن پدرش به قدری درگیر بحث با مادرش بود که به لیام شک نکنه.سعی کرد فکرکردن به چیزایی که شنیده رو به بعد موکول کنه و با لبخند کوچیکی گفت:سلام بابا،صبح شما هم بخیر.بله خیلی خوب خوابیدم

جف با خوشحالی گفت:عالیه!بیا بریم صبحانه بخوریم.مادرت از اون پنکیک های معروفش درست کرده!

چیزی نگفت و فقط پشت سر پدرش به طرف آشپزخونه رفت.چند لحظه بعد کارن هم بهشون پیوست.بعد از خوردن صبحانه ش،خداحافظی کوتاهی کرد از خونه بیرون رفت تا خودش رو زودتر به اداره برسونه.نیاز داشت با هری حرف بزنه.چند دقیقه بعد جلوی اداره مرکزی پلیس بود.ماشینش رو پارک کرد و سریع داخل رفت.

هری رو داخل راهرو دید که با لبخند بزرگی در حال حرف زدن با لویی بود.وقتی بهشون رسید سلام کرد و بعد رو به هری گفت:تو اتاق منتظرتم

و قبل از اینکه هری بتونه سوال پیچش کنه وارد اتاقشون شد.به دقیقه نکشید که هری خودش رو داخل اتاق انداخت.تک خنده ای به هری کرد و سری از روی تأسف تکون داد.هری به شدت کنجکاو بود و میدونست دقیقا پشت سر خودش وارد اتاق میشه.هری روی میز لیام نشست و سریع پرسید:چیه؟چی شده؟اتفاقی افتاده؟باز کابوس دیدی؟

• FORGOTTEN LOVE •Where stories live. Discover now