°نروژ°
بین خواب و بیداری بود که متوجه حرکت نوازش گونه دستی روی صورت و موهاش شد.از رایحه ی آشنای زین که مشامش رو پر کرده بود فهمید که کسی غیر از خودش نمیتونه باشه.
دوست داشت چشم هاش رو باز کنه اما با یاد آوری خاطره ی شب گذشته پشیمون شد.به دلیل نامعلومی خجالت میکشید و دلش نمیخواست با زین چشم تو چشم بشه.
زین:هی بیبی،چشم هاتو باز کن.میدونم که بیداری
صدای آرومش تو گوشش پخش شد و به سختی لبخندی که در حال شکل گرفتن بود رو جمع کرد.البته که میدونست بیداره.تو ذهنش برای زین چرخی به چشم هاش داد و همچنان پلک هاش رو بسته نگه داشت.
زین:امگای من دوست داره خودش رو برای آلفاش لوس کنه؟
لحظه ای سکوت و دوباره صدای زین تو گوشش پیچید.اما اینبار با چاشنی شیطنت!
زین:بـــاشه!
در لحظه دست های زین زیر بدنش قرار گرفت و به ثانیه نکشید که در حال دست و پا زدن بین زمین و هوا بود.به سرعت چشم هاش رو باز کرد و برای حفظ تعادلش به گردن زین چنگ انداخت.
به محض برخورد چشم هاش به چشم های بازیگوش آلفا،با چهره و لبخند شیطنت بارش مواجه شد.
زین:صبح بخیر مارشمالو
برای لحظه ای با تعجب بهش خیره شد و ثانیه بعد،با حرص غرید:زییین!چیکار میکنی؟داشتم میوفتادم!
خبری از خجالت چند لحظه ی قبل نبود و حالا کاملا دلیل تظاهر به خواب رو فراموش کرده بود.طلبکار به زین خیره و منتظر جواب بود.
زین خنده ای کرد و گفت:نترس من هواتو دارم
به طرف اتاقک حمام رفت و با شیطنت ادامه داد:درضمن،خوب نیست بعد از یه شب خاطره انگیز انقدر بداخلاقی کنی مارشمالو.مگه بهت خوش نگذشت؟
عصبانیتش از حرف های زین باعث شده بود کلمه ای به اسم خجالت رو کاملا فراموش کنه و دوباره با حرص غر بزنه:حدس بزن چی؟اونی که یه دیک فاکی توش بوده من بودم!پس حق دارم هرچقدر که خواستم غر بزنم و بد اخلاقی کنم
بلافاصله بعد از درک حرف هایی که از دهنش بیرون اومده بودن،ترسیده و متعجب با چشم هایی گرد شده به زین خیره شد.آلفا هم با تعجب بهش خیره شد و لحظه ای بعد با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.لیام رو پایین گذاشت و با تکیه دادن دست هاش به زانوهاش،با شدت بیشتری خندید و لیام خجالت زده تر شد.
تازه متوجه شده بود تمام مدت بدون هیچ لباسی تو بغل زین بوده و بیشتر از قبل خجالت کشید.چند لحظه بعد خنده های زین آروم تر شد و صاف ایستاد.توجهش به لیام جلب شد که با گونه های صورتی رنگ،خجالت زده سرش رو پایین انداخته بود.
YOU ARE READING
• FORGOTTEN LOVE •
Fanfictionبوی آتش... بوی سوختن چوب... بوی خون... بوی گوشت سوخته... صدای گریه و ناله... بی صدا ایستاده بود و به شعله های آتشی خیره بود که جون خانواده ش رو گرفته بود! با شنیدن صدای آژیر ماشین پلیس،اشک هاش رو محکم پاک کرد و خودش رو بین جمعیت مخفی کرد... ولی به خ...
