•21•

216 40 130
                                    

°اولین°

تقریبا خوابش برده بود که صدای زنگ خوردن موبایلش هوشیارش کرد.نگاه خمارش رو به صفحه گوشی انداخت و با دیدن اسم هری،دلتنگی عمیقی رو تو قلبش حس کرد.تماس رو جواب داد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.

هری:هی بادی.حالت چطوره؟

لیام نفسش رو با آه بیرون داد و گفت:هی.خوبم تو خوبی؟

هری:کاملا مطمئن شدم خوب نیستی.بگو دوباره چی شده؟

دستی تو موهاش کشید و گفت:بیخیال چیزه مهمی نیست

هری با لحن تهدیدآمیزی گفت:لیام!

لی:دوست ندارم همش از بدبختیام حرف بزنم.مگه با تعریف کردنش چیزی حل میشه؟

هری:تو غلط می‌کنی دوست نداشته باشی با من از بدبختیات حرف بزنی!با من حرف نزنی با کی حرف بزنی؟

لیام که قصد ناراحت کردن بهترین دوستش رو نداشت،بلاخره راضی به حرف زدن شد.تمام ماجراهایی که تو چند روز گذشته تا امروز صبح از سر گذرونده بود و تعریف کرد.

وقتی حرف هاش تمام شد هری با لحن شوخی گفت:زندگیت به حدی عجیب شده که می‌تونن ازش مستند بسازن!

تک خنده ای کرد و گفت:آره واقعا!

هری جدی شد و پرسید:حالا به زین شک داری؟

لیام کلافه زمزمه کرد:نمی‌دونم...هیچی نمی‌دونم...

هری:به نظر من لایق یه فرصت هست.درسته که نقش بزرگی تو بدبختی های اخیرت داشته اما...نمیشه منکر این شد که واقعا خوبی تو رو می‌خواد.بزار برات توضیح بده و بعد تصمیم بگیر

لیام کمی فکر کرد.عجولانه رفتار کرده بود و بدون شنیدن هیچ توضیحی فقط با استناد به حرف های لنا که کمتر از یک روز بود می‌شناختش،زین رو متهم کرده بود.ظاهرا مثل همیشه حق با هری بود.

لی:از اینکه همیشه حق با توئه متنفرم!

هری خندید و گفت:خوشحال باش که یه دوست عاقل مثل من داری!

لیام با صدای مسخره ای جمله ش رو تکرار کرد و هردو بلند خندیدن.

لی:از اداره چه خبر؟کار کردن بدون من خوش می‌گذره؟البته اگه کار کنی چون مطمئنم حالا که من نیستم اون اتاق تبدیل به سکس روم شده!

هری با خجالت خندید و گفت:اصلا این طور نیست!تو خیلی منحرفی!ما تو اداره از بوسه فراتر نمی‌ریم

لی:باشه باشه باورم شد!همه چی تو اداره خوبه؟

هری:بدون تو سخته لی.همه سراغت رو میگیرن.به رئیس گفتم که تصادف کردی و یه عمل سنگین داشتی و نمی‌تونی تا یک ماه به اداره بیای.به زور برات مرخصی گرفتم

لی:خیلی ممنونم هزا.امیدوارم وقتی برگشتم لندن بتونم زین رو راضی کنم و برگردم سرکارم

دقایق بعد به صحبت کردن درباره لویی گذشت.رابطه هری و لویی روز به روز صمیمی تر می‌شد و هردو عاشقانه همدیگه رو دوست داشتن.لیام از ته دل براشون خوشحال بود.اینکه کسی بود تا بهترین دوستش رو جوری که لیاقتش رو داره دوست داشته باشه،واقعا باعث خوشحالیش می‌شد.

• FORGOTTEN LOVE •Onde histórias criam vida. Descubra agora