°مالیک بزرگ°
غلتی زد و وقتی نور خورشید به پشت پلک هاش تابید،ناچار چشم هاش رو تا نیمه باز کرد.نگاهش رو اطراف چرخوند و با دیدن عددی که ساعت روی دیوار نشون میداد،از تعجب چشم هاش تا آخر باز شد.
ساعت 12 ظهر بود و این خیلی برای لیام عجیب بود که تا این ساعت خواب بوده.به بدنش تکونی داد و با کرختی نشست.اینکه دلیل خواب زیادیش بخاطر مصرف دارو برای سرماخوردگی بوده،خیلی دور از ذهن نبود.
دیشب بعد از چک کردن ایمیل هاش،وقتی به ایمیلی که لویی از یاسر مالیک و خانواده ش فرستاده بود رسید،متوجه نکته عجیبی شد.خواست سراغ زین بره و سوالی که براش پیش اومده بود رو بپرسه اما وقتی به طبقه پایین رفت،تونی بهش گفت که زین خوابیده.
یه پاکت هم که داخلش چندتا دارو برای سرماخوردگی بود بهش داده بود و گفته بود که زین تاکید کرده حتما داروهاش رو بخوره.
بلاخره از تخت پایین اومد و سلانه سلانه به طرف سرویس اتاقش رفت تا روتین هر صبحش رو انجام بده.چند دقیقه بعد از اتاق بیرون اومد و به طبقه پایین رفت.قبل از هرکاری تصمیم گرفت به اتاق زین بره.پشت در ایستاد و گوش هاش رو تیز کرد تا بفهمه زین بیداره یا نه که یک دفعه در اتاق باز شد و زین با لبخند کجی تو چهارچوب در ایستاد.
لیام شوکه صدای"هین"مانندی از گلوش خارج کرد و خودش رو عقب کشید.زین خنده ی بی صدایی کرد و گفت:امگا کوچولو فالگوش ایستاده که اینطور ترسیده؟
لیام با لکنت گفت:چـ...چی؟نه...نه...من فقط...خب خواستم ببینم که...خواب بودی یا...
زین نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت:تقریبا ۳ساعته که بیدارم و منتظرم امگای تنبلم بیدار شه
لیام دستی به گردنش کشید و گفت:معمولا انقدر زیاد نمیخوابم فکرکنم اثر داروهاست
زین قدمی جلو رفت و دستش رو روی پیشونی لیام گذاشت تا دمای بدنش رو چک کنه.
زین:حالت بهتره؟
لیام لبخند کمرنگی زد و گفت:حس میکنم بهترم
اهمیت دادن زین،بدجوری به دلش مینشست.اینکه مورد توجه ش بود رو دوست داشت و مثل آدرنالین روی بدنش اثر میکرد.
زین هم متقابلا لبخند زد و گفت:خوبه.بریم ناهار بخوریم؟
سری تکون داد و گفت:بریم
همراه هم به آشپزخونه رفتن و لیام در کمال تعجب دید که میز به طرز قشنگی چیده شده.میدونست که مطمئنا کاره زین نمیتونست باشه چون فعالیت بدنی زیاد براش خوب نبود.پس کاره کی بوده؟
روی صندلی ای که زین براش عقب کشیده بود نشست و پرسید:میز رو کی چیده؟
زین رو به روی لیام نشست و گفت:من از تونی خواستم
DU LIEST GERADE
• FORGOTTEN LOVE •
Fanfictionبوی آتش... بوی سوختن چوب... بوی خون... بوی گوشت سوخته... صدای گریه و ناله... بی صدا ایستاده بود و به شعله های آتشی خیره بود که جون خانواده ش رو گرفته بود! با شنیدن صدای آژیر ماشین پلیس،اشک هاش رو محکم پاک کرد و خودش رو بین جمعیت مخفی کرد... ولی به خ...
