•12•

253 40 54
                                        

°عشق فراموش شده°

نمیدونست چطور هنوز روی پاهاش ایستاده.نگاه سرگردونش بین پدر و مادرش و زین میچرخید.همه ی توانش رو جمع کرد تا بتونه حرف بزنه.با صدایی که انگار از ته چاه در میومد پرسید:در مورد چی حرف می‌زنین؟

رو به زین ادامه داد:منـ...منظورت از آتیش زدن خونه چیه؟چی داری میگی؟

زین آهی کشید و گفت:ببخشید عزیزم.کاملا گیج شدی بهت حق میدم.بزار از اول توضیح بدم

به طرف کاناپه رفت و پاهاش رو روی هم انداخت.از جیب پالتوش پاکت سیگارش رو به همراه فندک در آورد.سیگاری گوشه لبش گذاشت و روشنش کرد.پک عمیقی کشید و گفت:اولین بار تو یه کافه کوچیک نزدیک مدرسه ای که می‌رفتیم دیدمت.یکی از دوستات اونجا کار میکرد و تو بعضی وقتا بهش سر می‌زدی.با اون نگاه مظلوم و موهای فرفری بانمکت تو همون لحظه اول منو شیفته خودت کردی

نگاهش خیره به نقطه نامعلومی بود و انگار خاطراتی که تعریف می‌کرد جلوی چشم هاش جون می‌گرفتن.

زین:اینکه که بخوام قبول کنم عاشق یه پسر شدم برام سخت بود.با اینکه تو دنیای ما گرگینه ها این چیزه عجیبی نیست اما واسه منی که تا اون سن همیشه با دخترا رابطه داشتم و تصورم از سول میتم یه دختر بود،درک این بُعد از وجودم سخت بود.یک ماهی طول کشید تا با خودم کنار بیام.بعد از اون همه تلاشم رو می‌کردم که بتونم ببینمت و جلوی چشمت باشم بلکه شاید ازم خوشت بیاد.یه مدت گذشت و از نگاه های یواشکیت متوجه شدم تو هم یه حس هایی به من داری.یادته تو راهرو مدرسه خوردیم به هم؟از اینکه تونسته بودم برای چند ثانیه هرچند کوتاه بغلت کنم،کل روز سرحال بودم و یه لبخند احمقانه روی لب هام بود

لبخند غمگینی روی لب هاش نشست و پک دیگه ای به سیگارش زد.دودش رو به آرومی از بین لب هاش بیرون داد و گفت:کم کم تونستم به خودم این جرأت رو بدم و ازت بخوام با من باشی.هیچوقت روز ولنتاین رو باور نداشتم ولی به پیشنهاد دوستم همون روز با یه شاخه گل و یه بسته شکلات،وقتی بعد از مدرسه پیاده تا خونه می‌رفتی،جلوی راهت ایستادم و ازت خواستم با من باشی.در کمال ناباوری تو قبول کردی.اون روز یکی از بهترین روز های زندگیم بود.حتی تاریخش هم تتو کردم

یقه پیراهنش رو کمی پایین کشید و تتو تاریخی روی ترقوه ش معلوم شد.سیگارش رو روی شیشه میز جلوش خاموش کرد و ادامه داد:یادت میاد؟اولین تتوم بود و تو به جای من ترسیده بودی و استرس داشتی.کل وقتی که زیر دست تتو آرتیست بودم محکم دستم رو تو دستت گرفته بودی و اصرار داشتی اگه درد دارم دستت رو فشار بدم

آروم خندید و گفت:همه چیز خوب بود.تا وقتی که خانواده ت فهمیدن تو عاشق کی شدی.گفتن پدر من خلافکاره،جون همه گرگینه ها رو به خطر می‌ندازه و بلا بلا بلا...

• FORGOTTEN LOVE •Tempat di mana cerita hidup. Terokai sekarang