•11•

236 42 90
                                        

°ماه پشت ابر°

خیز برداشت و روی تخته سنگ رو به روش پرید.خرخری کرد و زک رو صدا زد تا بیاد کنارش.بعد از کلی جست و خیز تو جنگل،حالا خسته شده بود و می‌خواست تا غروب ماه روی اون تخته سنگ بشینه و به ماه خیره بشه.

زک هم خیز برداشت و پرید.کنار لیام روی دست ها و پاهاش نشست و به ماه خیره شد.زوزه ای کشید و لیام هم همراهیش کرد.چند لحظه ای تو سکوت گذشت که لیام با به یاد آوردن موضوعی،رو به زک کرد و با صدای گرگیش گفت:تا حالا عاشق شدی؟هیچوقت در موردش حرفی نزدی

زک از سوال بی مقدمه لیام کمی تعجب کرده بود.نفس عمیقی کشید و همون‌طور که نگاهش به ماه بود گفت:آره

لیام با کنجکاوی گفت:خب؟

زک:خب چی؟

لی:خب بعدش؟

زک نگاهش رو به قیافه کنجکاو لیام داد و گفت:جدا شدیم

لیام که حالا بیشتر کنجکاو شده بود سریع گفت:چرا؟چی شد که جدا شدین؟

زک دوباره نگاهش رو به ماه داد و گفت:علاقه ای به تعریف کردنش ندارم

لیام مغموم شده نگاهش رو از زک گرفت و ترجیح داد دیگه چیزی نپرسه.نگاهش رو به ماه دوخت و منتظر غروبش شد.نمی‌دونست چقدر گذشته اما از خستگی چشم هاش می‌تونست حدس بزنه زمان زیادی گذشته.خوابش میومد ولی تا زمان غروب ماه نمی‌تونست به خونه برگرده.کم کم پلک هاش سنگین شدن.سرش رو روی دست هاش گذاشت و تا بسته شدن چشم هاش،نگاه خیره ش رو از ماه نگرفت.

•••••


جسم خیس و گرمی روی صورتش کشیده شد و هوشیارش کرد.چشم هاش رو باز کرد و از لای پلک های خمارش،صورت زک رو دید که فاصله کمی با صورت خودش داشت.زک دوباره زبونش رو بیرون آورد و اینبار روی پوزه لیام کشید.لیام شوکه از حرکتش با لکنت پرسید:چـ...چیکار می‌کنی؟

می‌دونست که این حرکت بین گرگ ها یه جور ابراز علاقه معنی می‌شه و بخاطر همین انقدر تعجب کرده بود.زک بدون اینکه جوابش رو بده سرش رو روی سر لیام گذاشت و صورت لیام تو گردن زک پنهون شد.تازه متوجه شد که سرش روی بدن زک بوده.کی روی زک خوابیده که متوجه نشده بود؟

با صدایی که تو گردن زک خفه به گوش می‌رسید گفت:ببخشید که روی تو خوابیدم.اصلا متوجه نشدم

زک بدون اینکه تکونی بخوره گفت:خودم سرت رو روی بدنم گذاشتم.زمین سرده و وقتی که می‌خوابی دمای بدنت پایین میاد.نمی‌خواستم مریض بشی

از نگرانی زک حس خوبی ته دلش رو قلقلک داد.به خودش که نمی‌تونست دروغ بگه.از توجه ای که زک بهش می‌کرد غرق لذت می‌شد.

لحظه غروب فرا رسید و بدن هاشون شروع به تغییر کرد.کم کم موهای روی بدن هاشون محو شدن و پوست تنشون پیدا شد.وقتی کاملا به حالت انسانی برگشتن،زک فاصله کمی که بینشون بود رو با حلقه کردن دست هاش دوره بدن لیام از بین برد.صورتش رو جلو برد بی مقدمه لب هاش رو روی لب های لیام گذاشت و مشغول بوسیدنش شد.

• FORGOTTEN LOVE •Donde viven las historias. Descúbrelo ahora