°نور°
گان مخصوص رو از پرستار گرفت و کوتاه تشکر کرد.بعد از پوشیدنش روی لباس هاش،روکشی رو کفش های کشید و دست هاش رو شست.بعد از اصرار های فراوان تونسته بود اجازه ی ملاقات 5 دقیقه ای رو از دکتر بگیره.با راهنمایی پرستار وارد اتاق شد.از لحظه ورود نگاهش قفل لیامی شد که با بالا تنه لخت و غرق در سیم و دستگاه هایی که زین هیچ شناختی ازشون نداشت،بی هوش روی تخت افتاده بود.قبل از اینکه نزدیک تر بره صدای پرستار به گوشش رسید که یادآوردی کرد:فقط 5 دقیقه وقت دارین
زین سری تکون داد و جلو رفت.پرستار از اتاق بیرون رفت تا زودتر مرد بیچاره رو تنها بزاره.تو 24 ساعت گذشته شاهد بال بال زدن زین بود و دلش برای هردو میسوخت.آلفای غمگین کنار تخت ایستاد و به امگا خیره شد.سمت راست بدنش به دلیل برخورد محکم به آسفالت تو گچ و باند پوشیده شده بود.
دست و پاش شکسته و کتفش در رفته بود.هرچه بیشتر به وضعیت امگای عزیزش نگاه میکرد،حس ضعف و سستی بیشتری بدنش رو فرا میگرفت.و البته که غذا نخوردنش ضعفش رو تشدید میکرد.خودش رو روی صندلی کنار تخت انداخت و نگاهش رو به صورت آروم لیام داد.دستش رو جلو برد و خراش های سطحی ای روی گونه و پیشونیش افتاده بود رو به آرومی نوازش کرد.
زیر لب زمزمه کرد:لیام من...چی سرت اومده...
دستش رو بالا تر برد و دسته ی کوچیکی از موهاش که بیرون باندپیچی سرش بود رو نوازش کرد.ذهنش به روز قبل کشیده شد که لیام سالم و به هوش جلوش نشسته بود و باهم صبحانه میخوردن.آهی کشید و گفت:نمیتونم باور کنم الان اینجاییم...چرا زندگی به منو تو روی خوشش رو نشون نمیده؟
دست دیگه ش رو بالا آورد و روی دست لیام گذاشت و ادامه داد:اون دکتر احمق گفت که اگه به زودی به هوش نیای ممکنه به کما بری.نمیدونه که امگا کوچولوی من قوی تر از این حرفاست.زود به هوش بیا و به اون کودن ثابت کن که چقدر قوی ای.باشه لیلی؟
منتظر به لیام خیره شد بلکه معجزه ای بشه و همون لحظه به هوش بیاد.اما انگار زیادی خوش خیال بود.پوزخندی به افکارش زد و سری به طرفین تکون داد.ویبره ی کوتاه موبایلش که تو جیبش بود توجهش رو جلب کرد.با به یادآوردن تونی و مسئولیتی که بهش سپرده بود،سریع گوشیش رو از جیبش در آورد و با دیدن اسم تونی روی صفحه نفس عمیقی کشید و پیامش رو باز کرد.
«تونی»
_سلام قربان.همونطور که حدس میزدم شخصی پشت این ماجراست.روی لاستیک با چاقو کلمه ای به ایتالیایی خراشیده شده.la luce.این براتون معنی خاصی نداره؟به ذهن خسته ش فشار آورد اما چیزی به خاطرش نرسید.بی توجه به موبایلی که تو مشتش فشرده میشد،رو به لیامی که غرق در دنیای بی خبری بود زمزمه کرد:اگه واقعا کسی پشت این قضیه باشه،مطمئن باش تقاصش رو با جونش میده!
KAMU SEDANG MEMBACA
• FORGOTTEN LOVE •
Fiksi Penggemarبوی آتش... بوی سوختن چوب... بوی خون... بوی گوشت سوخته... صدای گریه و ناله... بی صدا ایستاده بود و به شعله های آتشی خیره بود که جون خانواده ش رو گرفته بود! با شنیدن صدای آژیر ماشین پلیس،اشک هاش رو محکم پاک کرد و خودش رو بین جمعیت مخفی کرد... ولی به خ...