•15•

234 45 29
                                        

°دوراهی°

زین با خونسردی از پله ها پایین میومد و لیام با استرس بهش خیره بود.حدود 10 دقیقه ای می‌شد که برای عوض کردن لباس هاش به طبقه بالا رفته بود و لیام رو با افکارش تنها گذاشته بود.لیام انتظار داشت که اون آلفا مرموز عصبی باشه،داد و فریاد کنه،اما به طرز عجیبی آروم بود و این استرس و نگرانی لیام رو بیشتر می‌کرد.نمی‌تونست حدس بزنه چی تو ذهنش می‌گذره و همین باعث می‌شد بیشتر بترسه.

وقتی زین به پایین پله ها رسید،رو به تونی کرد و گفت:مواظب لیام باش.اجازه بیرون رفتن از خونه رو نداره و اگه بفهمم حتی تا حیاط رفته،به جای لیام تو مجازات میشی.فهمیدی؟

تونی سرش رو پایین انداخت و با صدای محکمی گفت:بله رییس.کاملا حواسم رو جمع می‌کنم که اتفاقی بر خلاف میل شما نیوفته

زین سری تکون داد و زیر لب گفت:خوبه

لیام که دوباره عصبی شده بود با صدای کنترل نشده ای گفت:لعنتی مگه اسیر گرفتی؟تو حیاط هم نرم؟

پوزخندی زد و دست هاش رو تو هوا تکون داد:مسخره س!

زین توجهی بهش نکرد و از در عمارت بیرون رفت.تونی بعد از رفتن زین به طرف در رفت و قفلش کرد.لیام کلافه آهی کشید و به طرف آشپزخونه رفت تا یه لیوان آب بنوشه بلکه کمی آروم بگیره.وارد آشپزخونه شد و نگاهش به میز افتاد که از دیشب تکون نخورده بود.

ابروهاش از تعجب بالا رفت.یعنی زین هم شام نخورده بود؟چند لحظه به میز خیره موند و در آخر با بیخیالی شونه ای بالا انداخت.چه اهمیتی داشت که اون مرد زورگو شام خورده یا نه؟بعد از نوشیدن آب،پشت میز نشست تا کمی فکر کنه.باید با تونی حرف می‌زد.شاید می‌تونست راضیش کنه و از خونه بیرون بره.

از روی صندلی بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت تا تونی رو پیدا کنه.قبل از اینکه بخواد صداش بزنه،صدای زنگ گوشیش بلند شد.گوشیش رو از جیب شلوارش بیرون کشید و با دیدن اسم پدرش روی صفحه،سریع تماس رو وصل کرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.انقدر از حرف زین قبل از رفتنش عصبی شده بود که کاملا فراموش کرده بود با جف تماس بگیره و ازش دلیل شکایتش رو بپرسه.

لی:الو؟

جف:سلام پسرم.خوب گوش بده ببین چی میگم.من و مادرت الان اول خیابونی که خونه اون حرومزاده س تو ماشین نشستیم.سریع از اونجا بیرون بیا و سوار ماشین شو تا بریم

لیام با گیجی پرسید:شما مگه قرار نبود از لندن برین؟اینجا چیکار می‌کنین؟جریان اون شکایت احمقانه چیه؟برای چی...

جف بین حرفش اومد و سریع گفت:الان وقت این حرفا نیست.باید زودتر بریم.بیا سر خیابون.تو راه برات تعریف می‌کنم

لی:دقیقا الان وقت همین حرفاس.من بهتون گفتم از لندن برین.حالا رفتی از زین شکایت کردی که منو دزدیده؟اگه بلایی سرتون بیاره چیکار می‌خوای بکنی؟

• FORGOTTEN LOVE •Donde viven las historias. Descúbrelo ahora