°انتقام°
سکوت سنگینی فضای گاراژ رو فرا گرفته بود.زین درگیر هضم شنیده هاش بود و لئو با لبخند خبیثی شاهد چهره ی گیج شده ش.آلفا ایستاد و قدمی به بتای مقابلش نزدیک شد.زین:نمیتونم بفهمم چرا اینکار رو کردی.من حتی درست و حسابی نمیشناسمت
به حدی شوکه و گیج بود که نمیتونست برخورد خشنی داشته باشه.هیچ دلیلی برای دشمنی ای که لئو باهاش داشت پیدا نمیکرد.
لئو پوزخندی زد و گفت:واقعا احمقی!عشقت به اون امگای نیمه جون انقدر کورت کرده که یادت نمونده من دوست دوران بچگیت بودم!
هر کلمه ای که از دهن لئو خارج میشد بیشتر گیجش میکرد.به ذهنش فشار آورد تا بتونه خاطره ای هرچند کوتاه از چیزی که لئو بهش اشاره میکرد به یاد بیاره اما جز یه خاطره کمرنگ از بازی کردنش با پسر بچه ای همسن خودش چیز دیگه ای بیاد نیاورد.
لئو با پوزخندی که همچنان کنج لبش بود گفت:حق داری به یاد نیاری.من هیچوقت به چشم مالیک ها نیومدم
در لحظه چهره ش تغییر کرد و با عصبانیت گفت:تمام این سال ها هیچوقت،هیچوقت به چشم لنا نیومدم
با قدم بلندی جلو اومد و تونی بلافاصله واکنش نشون داد و خواست به عقب برونش که زین دستش رو به معنی متوقف شدن بالا آورد.
لئو در حالی که از خشم دندون هاش رو به هم میفشرد،تو صورت زین غرید:لنا عاشق توئه لعنتی بود!انقدر میخواستت که حاضر نبود به من فرصتی بده.مگه توئه لعنتی چی داری که هنوزم نمیخواد بیخیالت بشه؟
زین که تقریبا متوجه ماجرا شده بود تک خنده ای کرد و گفت:چیزی که تو وجود نحس تو پیدا نمیشه
خیره تو چشم هاش ادامه داد:شجاعت.تو انقدر ترسو و بزدلی که انتقام پس زده شدنت رو از کسی که هیچ ربطی به این ماجرا نداره گرفتی!
لئو با عصبانیت چنگی به یقه زین زد و فریاد کشید:من ترسو نیستم!انقدر شجاع بودم که بخاطر لنا حاضر شدم آدم بکشم!
زین با عصبانیت غرید:داری از چه فاکی حرف میزنی؟
به ثانیه نکشید که چهره ی بتای خشمگین عوض شد و لبخند جنونآمیزی روی لب ها نشست.دستش رو از یقه زین برداشت و در حالی که ظاهرا مرتبش میکرد گفت:یعنی میخوای بگی نشونه ی قشنگی که برات گذاشتم رو ندیدی؟
نگاهش رو به چشم های زین دوخت و با ابروهای بالا انداخته ای ادامه داد:واقعا ناامیدم کردی مالیک!
ذهنش به سرعت سمت کلمه ای رفت که روی لاستیک ماشینش خراشیده شده بود.کلمه ی ایتالیایی که به معنی"نور"بود.
گیج شده پرسید:اون کلمه چه ربطی به لنا داره؟
لئو پوفی کشید و چرخی به چشم هاش داد.شروع به چرخیدن دوره زین کرد و گفت:داری حوصله م رو سر میبری زییین!
![](https://img.wattpad.com/cover/308189328-288-k862376.jpg)
VOUS LISEZ
• FORGOTTEN LOVE •
Fanfictionبوی آتش... بوی سوختن چوب... بوی خون... بوی گوشت سوخته... صدای گریه و ناله... بی صدا ایستاده بود و به شعله های آتشی خیره بود که جون خانواده ش رو گرفته بود! با شنیدن صدای آژیر ماشین پلیس،اشک هاش رو محکم پاک کرد و خودش رو بین جمعیت مخفی کرد... ولی به خ...