°اعتراف°
خوشحال از اینکه زمان پرواز طولانی نبود،با لبخند از پله های هواپیما پایین اومد.از ارتفاع نمیترسید اما سفر با ماشین رو ترجیح میداد.نیم نگاهی به عقب انداخت و وقتی دید زین با چهره جدی ای پشت سرش قدم برمیداره،چشم هاش رو تو حدقه چرخوند و نگاهش رو به جلو داد.
از بعد بحثی که تو خونه داشتن تا الان حرفی بینشون رد و بدل نشده بود.یه جورایی انگار زین میخواست با سکوتش نهایت جدی بودنش تو بحثی که داشتن رو به لیام نشون بده.این وضعیت برای لیام واقعا آزار دهنده بود.تنها کسی که این مدت باهاش معاشرت داشته زین بوده و الان که باهاش حرف نمیزد،کلافه و عصبیش کرده بود.
بعد از تحویل گرفتن چمدون هاشون از فرودگاه بیرون اومدن.تونی کنار لیموزین مشکی رنگی منتظرشون ایستاده بود و به محض دیدنشون به طرفشون اومد.
تونی:سلام قربان.سلام آقای پین
لیام آهی کشید و گفت:سلام تونی.مگه بهت نگفتم منو لیام صدا بزنی؟
زین اشاره ای به چمدون ها کرد تا تونی داخل صندوق ماشین بزارتشون و با لحن خشکی گفت:دلیل این صمیمیت رو متوجه نمیشم
لی:خدا رو شکر هنوز میتونی حرف بزنی!کم کم داشتم میترسیدم که نکنه قدرت تکلمت رو از دست دادی!
با پوزخند طعنه زد که با دیدن نشستن اخم بین ابروهای زین،پوزخند از لبش پر کشید.آلفا با نگاه جدی و سرد،بی حرف به در باز شده ماشین اشاره کرد.امگا که شرایط رو برای سرکشی مناسب نمیدید،با قدم های بلندی خودش رو به ماشین رسوند و سوار شد.زین هم کنارش نشست و در توسط تونی بسته شد.
با اجازه زین،ماشین به سمت مقصدی که لیام خبر نداشت حرکت کرد.زین فقط بهش گفته بود که به ولورهمپتون میرن و از جایی که قرار بود اقامت داشته باشن حرفی نزده بود.فکرش درگیر این مسئله بود که سکوت اتاقک لیموزین با صدای زین شکسته شد.
زین:از اینکه بخوای با بادیگارد و زیر دست هام صمیمی بشی خوشم نمیاد
لیام اخمی کرد و گفت:اینکه با هرکس چقدر صمیمی بشم به خودم مربوطه
زین برخلاف صورتش که حسی رو منتقل نمیکرد،با صدایی که از حالت عادی بلندتر بود گفت:لجبازی با من رو تمامش کن لیام!این رفتارت به نفع هیچکس نیست!
حرف زین برای لیام کبریتی بود تو انبار باروت.در یک لحظه به قدری عصبی شد که ناخودآگاه هرچیزی از ذهنش میگذشت رو به زبون آورد:متنفرم از اینکه مدام تهدیدم میکنی!چطوری از عشق دم میزنی وقتی حتی بلد نیستی چجوری باهام رفتار کنی؟من از اینکه بهم بگن آقای پین متنفرم!از اینکه مدام یادم بندازن یه پینم و پسر جف هستم متنفرم چون تمام این سال هایی که از احمق بودن من سو استفاده کردن جلوی چشمم میاد!میتونی اینو بفهمی؟
YOU ARE READING
• FORGOTTEN LOVE •
Fanfictionبوی آتش... بوی سوختن چوب... بوی خون... بوی گوشت سوخته... صدای گریه و ناله... بی صدا ایستاده بود و به شعله های آتشی خیره بود که جون خانواده ش رو گرفته بود! با شنیدن صدای آژیر ماشین پلیس،اشک هاش رو محکم پاک کرد و خودش رو بین جمعیت مخفی کرد... ولی به خ...
