°حرف های ناگفته°
نایل با امیدواری که تو نگاه و صداش بود ادامه داد:درخواستی که ازت دارم اینه.میشه یه فرصت به خودت و زین بدی؟
انتظارش رو نداشت.فکرش رو نمیکرد نایل بعد از برخوردی که باهاش داشت و تو این شرایط همچین درخواستی ازش داشته باشه.نگاهش رو از نایل گرفت و به انگشت هاش دوخت.با صدای ضعیفی گفت:من...من فکر نمیکنم که...خب... جوری که زین رفتار میکنه...
نایل بین حرفش اومد و گفت:میدونم چه اخلاقی داره.ولی اینم میدونم که دوستت داره.اگه نداشت که...
با کنجکاوی پرسید:که چی؟
نایل آهی کشید و گفت:ولش کن مهم نیست.فقط اگه توئم حسی به زین داری،لطفا بهش زمان بده.بزار خیالش راحت شه که تو هستی.اون وقت میبینی که چقدر اخلاقش فرق میکنه
نایل دیگه چیزی نگفت و اجازه داد لیام غرق افکارش بشه.هر کدوم از صداهای تو سرش یه چیزی میگفتن و باعث میشدن بیشتر گیج بشه.
"+بهش فرصت بده ارزشش رو داره
-مگه چاره ای داره غیر از این؟دیگه مارک شده!
+به این فکر کن قبل از مارک شدن هم بهش حس داشتی
-یه حس ساده که با همه این اتفاقات داره از بین میره!
+ولی من میدونم که اون حس تو عمیق ترین قسمت قلبت جا کرده
-این باعث نمیشه زین اخلاق مزخرفش رو عوض کنه!"
اگه لیو نمیومد و سکوت بینشون رو به هم نمیزد احتمالا دیوونه میشد!
لیو:نایل عزیزم باید بریم دنبال مگی.مامان زنگ زد و گفت بی تابی میکنه
نایل:باشه لاو
لیام لبخند محوی زد.تصوری که از خودش در آینده داشت چیزی شبیه به همین بود.کسی باشه که همدیگه رو دوست داشته باشن،بچه دار بشن و زندگیشون تکمیل بشه.هر روز صبح با عشق بیدار بشه و برای خانواده کوچیکش صبحانه آماده کنه.آخر هفته ها به پیکنیک برن.خواستن اینا چیزه زیادی بود که دنیا اینجور سره دنده لج باهاش افتاده بود و عذابش میداد؟
نایل بعد از توصیه هایی درباره وضعیت زین،همراه لیو رفتن.لیام هم تصمیم گرفت تا وقتی که زین خوابه خودش هم استراحت بکنه.به غیر از بدنش،مغزش هم شدیدا به چند ساعت استراحت و فکر نکردن احتیاج داشت.
•••••
ساعت نزدیک به 4 عصر بود که با ضعف بیدار شد.ناهار نخورده بود و حالا معده بیچاره ش برای غذا صدای التماسش بلند شده بود.سردرد ضعیفی هم داشت که دلیلی براش پیدا نمیکرد.با کرختی از تخت بلند شد و ایستاد.به طرف سرویس اتاقش رفت تا آبی به صورتش بزنه که عطسه کرد.
فقط همین رو کم داشت!بعد از رفتن نایل و لیو کلا بیخیال خشک کردن موهای نمناکش شده و حالا سرما خورده بود.صورتش رو شست و از اتاق بیرون رفت تا اول شکم گرسنه ش رو سیر کنه و بعد فکری به حال سرما خوردگیش بکنه.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
• FORGOTTEN LOVE •
Фанфикшнبوی آتش... بوی سوختن چوب... بوی خون... بوی گوشت سوخته... صدای گریه و ناله... بی صدا ایستاده بود و به شعله های آتشی خیره بود که جون خانواده ش رو گرفته بود! با شنیدن صدای آژیر ماشین پلیس،اشک هاش رو محکم پاک کرد و خودش رو بین جمعیت مخفی کرد... ولی به خ...
