°ولنتاین°
تایم کاری تمام شده و لیام در حال جمع کردن وسایلش بود.هری زودتر اتاقشون رو ترک کرده بود تا بتونه برای شب به موقع آماده بشه.امشب ولنتاین بود و هری سر از پا نمیشناخت.کل روز درباره ی برنامه ای که برای شب داشت حرف زده و یه جاهایی واقعا لیام رو کلافه کرده بود.
برخلاف هری،لیام برنامه ی خاصی نداشت.در واقع فرصت برنامه ریزی هم نداشت.همین که در عرض یک روز تونسته بود کادو بخره معجزه بود.کیف و کتش رو برداشت و از اتاق بیرون زد.بعد از خداحافظی از همکاراش،ساختمون اداره رو ترک کرد.
طبق روال همیشه تونی جلوی محوطه تو ماشین منتظرش نشسته بود.به سمت ماشین رفت و سوار شد.خیلی وقت بود که به تونی اجازه نمیداد برای باز کردن در پیاده بشه.به نظرش این کار زیاده روی بود. توجه زیادی بهش جلب میشد و لیام اصلا از این موضوع خوشش نمیومد.
بین راه سری به آتلیه زد و عکس هایی که روز قبل سفارش داده بود رو تحویل گرفت.از گل فروشی ای که همون اطراف بود چند شاخه رز قرمز هم خرید.تا زمانی که به خونه برسن مشغول دیدن عکس ها شد و با دیدن بعضی هاشون لبخند روی لب هاش پر رنگ تر میشد.
به محض رسیدن به خونه مستقیم به سمت اتاق قبلیش رفت و جعبه عطر رو از ته کمد در آورد.با عجله عطر رو برداشت و بعد از گذاشتن عکس ها ته جعبه،به جای قبل برگردوند.جعبه رو همراه گل ها به اتاق مشترکشون برد و ته کمدش گذاشت تا سر فرصت سراغشون بره.
قبل از اینکه از اداره برگرده با زین تماس گرفته بود و میدونست برای قرار کاری ای که با وکیلش داشت بیرون رفته.پس وقت رو غنیمت شمرد و به سمت حمام رفت تا دوش سریعی بگیره.
بعد از 10 دقیقه از حمام بیرون اومد و مشغول خشک کردن بدنش شد.لوسیون خوشبویی که به تازگی خریده بود رو برداشت و تمام بدنش رو بهش آغشته کرد.امشب قصد داشت زین رو مدهوش خودش کنه و از هیچ کاری دریغ نمیکرد.فکر قیافه ی گیج شده ی آلفا،لبخند شیطونی روی لب هاش نشوند.
تصورش رو نمیکرد بعد از تمام فراز و نشیب ها و تنش هایی که بینشون به وجود اومد بتونن زندگی عاشقانه و آرومی رو کنار هم شروع کنن.اما انگار نیرویی قوی تر از سرنوشت هردو رو به هم گره زده بود و هیچ چیزی نمیتونست برای همیشه از هم دورشون کنه.حتی سال ها فراموشی و جدایی.
از فکر بیرون اومد و به سمت دراور رفت تا باکسری برداره.کشو رو باز کرد و بلافاصله نگاهش به بند بگی که پنتی ها داخلش بود،افتاد.باکسر های روش رو کنار زد و بگ رو برداشت.پنتی ها رو بیرون آورد و با دو دلی نگاهش رو بین تکه پارچه های توری تو دستش و باکسرهای ردیف شده تو کشو چرخوند.
از اونجایی که پوشیدن پنتی به نقشه ی شیطنت آمیز اغوا کردن آلفا کمک بیشتری میکرد،بیخیال باکسر شد و با برداشتن پنتی مشکی در کشو رو بست.حوله رو از دور پایین تنش باز کرد و گوشه ای از تخت انداخت.تور مشکی رنگ رو آروم از پاهاش بالا کشید و جلوی آینه ایستاد تا خودش رو ببینه.
YOU ARE READING
• FORGOTTEN LOVE •
Fanfictionبوی آتش... بوی سوختن چوب... بوی خون... بوی گوشت سوخته... صدای گریه و ناله... بی صدا ایستاده بود و به شعله های آتشی خیره بود که جون خانواده ش رو گرفته بود! با شنیدن صدای آژیر ماشین پلیس،اشک هاش رو محکم پاک کرد و خودش رو بین جمعیت مخفی کرد... ولی به خ...
