•33•

163 26 84
                                    

°تولد°

صبح به محض حس کردن ویبره ی موبایلش از خواب بیدار شد.به نظرش ساعت 7 صبح برای بیدار شدن زین زیادی زود بود پس بدون اینکه سر و صدایی ایجاد کنه از تخت بیرون اومد.شب گذشته تا دیروقت بیدار بودن و از این رو هردو به استراحت بیشتری احتیاج داشتن.اما لیام انقدر بخاطر برگشتن به کارش ذوق داشت که با 4ساعت خواب کاملا سرحال بود.

بعد از رفتن به سرویس بهداشتی و انجام دادن روتین روزانه ش،به اتاق خودش رفت تا لباس هاش رو عوض کنه.پیراهن آبی نفتی ای با جین مشکی پوشید و تیپش رو با کت طوسی تیره ای تکمیل کرد.جلوی آینه ی میز توالت ایستاد و عطرش رو برداشت.

نگاهی به اطراف اتاق انداخت و از ذهنش گذشت تو اولین فرصت باید وسایلش رو به اتاق زین ببره.از اونجایی که قصدی برای برگشت به اتاقش نداشت.مدارکی که لازم داشت رو تو یکی از زیپ های کیف لپ تاپش گذاشت و از اتاق بیرون رفت.

به طبقه ی پایین رفت و وقتی به آشپزخونه رسید تونی رو دید که در حال نوشیدن قهوه بود.داخل رفت و گفت:صبح بخیر

تونی به طرفش چرخید و گفت:صبح بخیر قربان.قهوه میل دارین؟

در یخچال رو باز کرد و گفت:اگه برام بریزی ممنون می‌شم

تست و مربای مورد علاقه ش رو از یخچال بیرون آورد و پشت میز نشست.تونی ماگ قهوه رو جلوش گذاشت و دوباره به میز تکیه داد.

لی:ممنونم.صبحانه خوردی؟

تونی:نه میل نداشتم

تست مربا رو به طرفش گرفت و گفت:امروز روزه شلوغیه پس بهتره یه چیزی بخوری

تشکری کرد و پشت میز نشست.سکوت بینشون با صدای پارس های کوتاه تامی شکسته شد.به محض ورودش به آشپزخونه به طرف لیام رفت و با بی قراری اطرافش چرخید.تو این مدت که خونه نشین شده بود به کمک زین با تامی صمیمی تر شده و حالا هیچ مشکلی باهم نداشتن.با محبت دستی به سرش کشید و گفت:هی پسر چطوری؟چی شده؟چرا انقدر بی قراری؟

نگاه سوالیش رو به تونی داد تا جوابی بگیره.تونی لبخند کمرنگی زد و گفت:دیروز برای چکاپ بردمش و بخاطر ماه کامل به یه کلینیک دامپزشکی سپردمش.چند ساعته رییس رو ندیده و شما هم بوی ایشون رو میدین.دلیل بی قراریش همینه

لیام که حالا صبحانه ش رو تمام کرده بود از پشت میز بلند شد و گفت:ظاهرا خیلی به زین وابسته س.می‌برمش پیشش.لطفا ماشین رو آماده کن که وقتی پایین اومدم بریم

تونی سر تکون داد و "چشم"ی گفت.لیام از آشپزخونه بیرون رفت و تامی با بازیگوشی پشت سرش.از پله ها بالا رفتن و با رسیدن به پشت در اتاق مشترکشون،لیام ایستاد.روی زانوهاش خم شد تا تقریبا هم قد تامی بشه.به قیافه ی ذوق زده ش نگاه کرد و گفت:در رو که باز کردم میری داخل و می‌پری روی زین.باشه؟

• FORGOTTEN LOVE •Donde viven las historias. Descúbrelo ahora