°خونه جدید°
بی هدف قدم میزد و هر از گاهی تکه سنگ های کف خیابون رو با نوک کفشش به گوشه ی نامعلومی پرت میکرد.در حال غرق شدن تو چاه افکارش بود و نا امیدانه برای رهایی دست و پا میزد.هیچ چاره ای نداشت.نه دلش میخواست به خونه زینی که این روزها به شدت غریبه شده بود بره و نه دلش میخواست به خونه خانواده ش برگرده.
درسته که شرایط الانش نتیجه کارهایی بود که خانواده ش با زندگیش کردن،اما هیچوقت حاضر به مرگشون نبوده و نیست.هرچی که بود پدر و مادرش بودن.اما زندگی با زین...
آهی کشید و خودش رو به نیمکت چوبی ای که تو پیاده رو بود رسوند تا کمی بشینه.نمیدونست چند ساعته که بی وقفه راه رفته اما از درد خفیف پاهاش میتونست حدس بزنه زمان زیادی گذشته.سرش رو به لبه نیمکت تکیه داد و به آسمون خیره شد.ماه از حالت کامل خارج شده بود اما همچنان به زیبایی قبل میدرخشید.
صدای زنگ گوشیش بلند شد.نگاهش رو از ماه گرفت و گوشیش رو از جیب هودیش در آورد.هری بود.تماس رو وصل کرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
هری:لیام؟حالت خوبه؟اون دیوونه که بلایی سرت نیاورد؟از لحظه ای که سوار ماشینش شدی دارم خودمو فحش میدم که چرا گذاشتم باهاش بری!چرا حرف نمیزنی؟
با صدای آرومی جواب داد:خوبم هری
هری:لعنتی اینجوری حرف میزنی بیشتر شک میکنم که چیزیت شده!کجا بردت؟چی بهت گفت؟
حوصله توضیح دادن نداشت اما میدونست حرف زدن با هری بهش کمک میکنه تا تصمیم درستی بگیره.پس ناچار شروع به حرف زدن کرد.
لی:رفتیم خونه ش.بهم گفت باید باهاش زندگی کنم
هری با تمسخر گفت:هاه!چه پر توقع!تو بهش چی گفتی؟
لی:گفتم نه.ولی اون...تهدیدم کرد.گفت اگه قبول نکنم جف و کارن رو میکشه
هری "هین"ی از روی ترس کشید.توقع همچین چیزی رو نداشت.
هری:اون...اون یه عوضی حرومزاده س!حق نداره همچین کاری بکنه!
لیام کلافه گفت:آره هری اون یه عوضیه!یه حرومزاده س!ولی همین آدم کل زندگی من رو تو دستاش گرفته!
آهی کشید و ادامه داد:نمیدونم چه غلطی کنم...
برای چند دقیقه حرفی بینشون رد و بدل نشد.ذهن هردو به شدت مشغول بود و دنبال راه حل.صدای پر از شک و تردید هری سکوت بینشون رو شکست.
هری:لیام تو که...تو که حاضر نیستی پدر و ما...
بین حرف هری پرید و به سرعت گفت:دیوونه شدی هری؟معلومه که نه!
هری:پس فقط یه راه میمونه
مکثی کرد و ادامه داد:باید قبول کنی بری خونه زین
ESTÁS LEYENDO
• FORGOTTEN LOVE •
Fanficبوی آتش... بوی سوختن چوب... بوی خون... بوی گوشت سوخته... صدای گریه و ناله... بی صدا ایستاده بود و به شعله های آتشی خیره بود که جون خانواده ش رو گرفته بود! با شنیدن صدای آژیر ماشین پلیس،اشک هاش رو محکم پاک کرد و خودش رو بین جمعیت مخفی کرد... ولی به خ...